کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

اللهم اجعل عاقبه امورنا خیرا

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ

یا معطی المسئلات


یکی می گفت این دختر و پسرهایی که خبلی شیک و رسمی با هم دوست میشوند ، شرف دارند به این دختر و پسر های مثلا حزب اللهی که تا جایی که راه دارد با هم لاو میترکانند آخرش هم با یک برادر و خواهر سر و ته همه چیز را هم می آورند بعد وقتی پایگاه بسیجشان عوض شد میروند سراغ خواهر/برادر بعدی!


که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ

یا غافر الخطیات


پس آدمی بایستی مراقب درِ دل خود باشد؛

حبّی که با نسیمی بیاید

به فوتی میرود

اما

اگر آن دلیلِ محکم و مقدسِ ازلی باشد

به ابد نیز گره خواهد خورد

در دل هایتان را باز نگذارید

کسی را که باید در دل شما باشد

خدا از همان اول گذاشته

مثلا شما باورتان میشود ما سید الشهدا "ع" را فقط ۱۸ ،۳۰،۲۰ سال دوست داشته ایم؟ فکر نمیکنید قدمتش بیش از این ها باشد؟ از روزِ "الست بربکم" ؟

در دل هایتان را باز نگذارید ، کسی که اینجا خانه دارد قبل از تولد شما نیز سندش را داشته،

و یادمان باشد دروازه اصلی دل ها

چشم هایند..

یا رافع الدرجات

هر کس کنار هم دیدمان پرسید "شما قبلا همدیگر را میشناختید؟ " خندیدیم و گفتیم "نه!"

حالا دارم خاطرات این چهار روز را مرور میکنم فکر میکنم یعنی ما واقعا قبلا همدیگر را نمیشناختیم؟ پس چطور همان لحظه اول انقدر گرم دست دادیم و شروع کردیم به حرف زدن؟ چطور وقتی تو از اتوبوس اول پیاده شدی و من از اتوبوس دوم من دلم برایت تنگ شده بود و تو گفتی "کجا بودی؟دنبالت میگشتم"؟ چطور آنروز سر میز ناهار،شاید هم صبحانه، انگشت هایم آمد و روی چشم هایت نشست؟با کدام جاذبه؟با کدام هدف؟با کدام صمیمیت برخاسته از رفاقت؟ چطور ریز ترین خاطرات زندگیم را برایت رو کردم و آن شب روی نیمکت جلوی خوابگاه وسط آن شوخی ها و خنده ها برایت گفتم چرا دیگر نمیتوانم مثل قبل عاشقانه بگویم؟

حالا که دارم خاطرات این چهار روز را مرور میکنم میبینم انگار از مدت ها پیش منتظرت بودم،انتظاری از نوع انتظار برای دیدن رفیقی قدیمی که چند سال است ندیدی اش،انگار تو را یک شب قدر در سال ها پیش در دفتر تقدیرم نوشته بودند،نوشته بودند یک نفر بیاید و یک گوشه از رختشوی خانه زنجان بی توجه به آن همه مجسمه،بنشیند و موشک و قایق درست کند یا از کلاس شب آخر جیم شود و بنشیند کنارم لب حوض اردوگاه و ترانه ی دوقلویش را بخواند و شعر هی جلو چشممان قدم زنان و با کوله پشتی که فقط روی یک شانه انداخته مجسم شود.نوشته بودند یک نفر بیاید که کلاس ها به برکت ژست گرفتن ها برای دوربینش بگذرد،هر چند شب که عکس ها را میبینند از هیچ کدام از ژست ها عکسی نگرفته باشد،من که فکر میکنم حتی بودن پاتریک و دوستان را هم یک گوشه نوشته بودند، نوشته بودند یک نفر بیاید که نوشتن را بیشتر از سرودن دوست داشته باشد و به نظر او هم شاعر ها دارند الکی الکی خودشان را زیادی تحویل میگیرند و گنده میکنند و رسالت ما قطعا چیز دیگری ست.

نمیدانم تو را تا کجای ماجرایم نوشته اند،

برای چند روز یا چند سال دیگر؟

نمیدانم.. فقط میدانم از پیدا کردنت،از بودن های این چند روزه ات بسی خرسندم،بسی خرسند،دوستِ عکاسِ روزنامه نگارِ علامه ایِ شیرازیِ قم نشینِ من!



پ.ن:چند هفته ای مسافر بودم و الحمدلله بی نت:)

ادرکنی

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ق.ظ

یا مجیب الدعوات

ما هی سر خودمان را یک طوری گرم میکنیم تا یادمان برود،اما درد نبودنتان بالاخره از یک گوشه ای میزند بیرون.

جایتان چقدر این روز ها خالی ست،در سریال های تلوزیون نمیبینمتان،در خیابان هم،در بین کتاب تست ها هم نبودید،در دفترچه انتخاب رشته هم نیستید،در اینستا و تلگرام هم کمی،فقط هر از گاهی پیدایتان میشود،در دل ما هم بیشتر وقتی غم داریم.

مولا و بابا!خیلی تنهاییم،نه فقط من،من مطمئنم از کوثرِ شاعرِ سه رقمی گرفته تا نفر آخر،از مامان و بابا که ناامید شدند گرفته تا عرفان که نمیفهمد کنکور چیست،در کل همه تنهاییم و خسته و سرگردان،و هی سعی میکنیم تنهایی و خستگی و سرگردانی و دردمان را یادمان برود؛اما خب تا کی؟

همدم و درمان و نور چشم و امید دلِ ما شمایید،در کدام رشته پیدایت کنم‌؟در کدام دانشگاه؟با چند سال پشت کنکور ماندن؟
همین الان زن عمو زنگ زد،گفت یعنی ریاضی و فیزیک ۶۰ درصد هم نزدی؟میگویم زن عمو میدانید سخت یعنی چه؟میگوید خب شما خیلی خواندید،آقا شما میدانید ما چقدر خواندیم و چقدر نخواندیم،من مطمئنم شما تک تک رتبه ها درصد های ما را درک میکنید،شما از ما توقع الکی ندارید،شما از شعر خوشتان می آید،از قصه هم،شما میدانید معلمی شاید از پزشکی برای یک نفر بهتر باشد،و خوب میدانید پدرم ولی من است و من فقط تا جایی که شما و شرع و عرف به من اجازه بدهید میتوانم در برابر او حرف بزنم و از یک جایی به بعد نمیشود،و شما عمقِ دردِ یک "نمیشود" را خوب میفهمید.
زهرا دیشب خواب دیده بود کنار هم ایستاده ایم به نماز و در قنوت هی میخوانیم:" اللهم بلغ مولانا امام الهادی المهدی.." و پایان عجیب خوابش که نمیفهمم و شما میدانید یعنی چه؛راستش خوابش آرامم میکند،احساس میکنم شما اگر در دل ها و نیت ها و عمل ها باشید،رتبه و رشته آنقدر ها هم مهم نیست؛کارگری که شما را دارد و برای شما آجر بر آجر میگذارد خوش تر است از آیت الله العظمی بی تو.
ای خیرِ محضِ روشنِ نامتناهی؛خودتان راه درست را جلوی پایم بگذارید،اگر با رفتن من به دانشگاه بیشتر به شما کمک میشود،خودتان رشته را مشخص کنید و دل خانواده را راضی؛اگر باید بمانم و با ماندنم قرار است بزرگ تر و صبور تر و مفید تر بشوم،یا در آن پروسه چند ماهه شهید مطهری ها را بخوانم یا دی ماه در آزمون حوزه شرکت کنم و تمام وقتم را صرف آموختن درسِ دین کنم و مثلا از حوزه به روانشناسی یا تبلیغ یا فلسفه برسم،انگیزه وصبرش را برایم بیاورید،قسم به نورتان،دیگر اندیشه ام به جایی قد نمیدهد.

خیر واقعه ی من کجای قصه خودش را نشان میدهد؟

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۳ ب.ظ

یا سید السادات

دیروز عصر رفتیم دکتر،سرم و آمپول و قرص و بند و بساط؛ چند ماه قبل کنکور در فکرم بود قبل از نتایج یک مرضی بگیرم،یا خودم را به یک چیزی بزنم؛اما نمیدانستم واقعا اینطوری میشود،و فکر میکنم سلامتی خیلی خیلی مهم تر است و فکرم چقدر احمقانه بوده و خدا این را چقدر خوب به رخم کشید.

دیشب حدود ساعت نه معلممان در تلگرام پیام میدهد فردا ظهر رتبه ها می آید،خوشحال میشوم،نمیدانم چرا دلم میخواهد دیرتر اعلام شود،کوثرِ شاعر در اینستا پست گذاشته: " تا دو ساعت دیگر نتایج می آید اما یادمان باشد نتیجه هر چه شد حکمت خداست".برایش کامنت میگذارم که فردا ظهر می آید بگیر بخواب،میگوید نه همین امشب می آید،تب و لرز دارم میدانم امشب راحت نخواهم خوابید،اما دلم نمیخواهد علت نخوابیدنم ناراحتی از رتبه کنکور باشد،برایش مینویسم پس من میخوابم،میخندد،فکر میکند شوخی میکنم،صبح که چشم هایم را باز میکنم مامان پیام فرستاده:بیداری؟

مینویسم:سلام
فورا زنگ میزند و میگوید حالت بهتر است؟
میگویم هنوز نمیدانم!
میگوید رتبه منطقه مهم است یا کشوری؟
با ناله میگویم شما چرا رفتید سرِ کارنامه من؟؟
میگوید چون حق داشتم.

قانع میشوم،رتبه را میگوید،تشکر میکنم و او قطع.
به زور بلند میشوم و میروم سراغ کامپیوتر،درصد هایم از آن چیزی که فکر میکردم خیلی پایین تر شده،چرایش را نمیدانم،ناراحت نیستم،نمیدانم چرا‌،انگار همه چیز برایم خنثی شده،انگار چند سال است رتبه ام را میدانم و با آن کنار آمده ام،اینترنت گوشی را روشن میگنم،بچه ها گروه را ترکانده اند،رتبه بعضی ها را از چت ها میفهمم،دمشان گرم بعضی ها الحق و الانصاف ترکانده اند،کوثر شاعر ترکانده،آن هم از نوع سه رقمی،دمش گرم!

مامان دوباره زنگ میزند،میگویم به بابا گفته ای؟،میگوید خودت بگو! استرس میگیرم،احتمالا برای هر دختری خیلی مهم است جلوی مهمترین مرد زندگی اش سرش بالا باشد،مامان میگوید از جشنواره خوارزمی زنگ زدند گفتند رفتی کشوری،باید شهریور بروی از شعرهایت دفاع کنی!
چند روز پیش هم از مسابقه فرهنگی هنری دانش آموزی زنگ زدند و گفتند برای مرحله کشوری باید بیایی نیشابور،و من چقدر ذوق کردم که آخ جون اردو و آخ جون احتمالا دوباره امام رضا.
تب دارم اما میلرزم،از چپ و راست رتبه میپرسند،میگویم از رتبه بگذرید که خدا از شما بگذرد..اما نمیگذرند،من هم جواب نمیدهم،استرس بابا را دارم،حدیث کسا میخوانم.
مامان و بابا می آیند،بابا سردسلام میکند،میروم در اتاق و بیرون نمی آیم،مامان می آید و حرف های در ماشین بابا را میگویدکه "نکند شوخی کرده؟" ، "خوارزمی و شعر و قصه ه نان و آب نمیشود" ،"همان که از همه بیشتر امیدمان بود نا امیدمان کرد" ،"حالا که اینطور است نیشابور هم نرود بنشیند درس بخواند" و...
مامان به همه گفته دخترم میماند برای سال دیگر. و من فکر میکنم آخر واقعا من که هیچ وقت در مدرسه شاگرد اول نبودم،حتی دوم هم نبودم،چه شده که مامان و بابا فکر میکردند من باید خیلی خوب میشدم؟واقعا چرا؟یعنی استعداد های علوم انسانی من برای آنها انقدر بی ارزش است؟و فکر میکنم شاید بخاطر همین است که دیگر نمیتوانم درست شعر بگویم..
در این میان احسان از همه بهتر است،میگویم اصلا نمیخواهی بدانی چند شدم؟میگوید مگر مهم است؟ توی دلم شعورش را تحسین میکنم.
ناراحت نیستم،خنتی شده ام،خیلی خنثی،فقط فکر میکنم یک جایی بنویسم که یادم بماند "بگذارم فرزندانم خودشان برای زندگی و رشته دبیرستان و دانشگاه و ازدواج و همه چیزشان تصمیم بگیرند و من فقط راهنمایشان باشم، و در راهی که رفتند همراه و همدل و مشوق."
نمیدانم باید چکار کنم،رشته های تجربی شهرم را دوست ندارم،بابا گفته غیر از پزشکی و دندان و دارو،بقیه رشته ها فقط قم!،دانشگاه فرهنگیان هم که هنوز اطلاعیه نداده،هر کس برای پذیرش آنجا یک رتبه میگوید،کوثرِحافظ زنگ میزند و میگوید "الخیر فی ما وقع" ،خیرم را نمیدانم اما به رضایش راضی ام،دارم شهید مطهری میخوانم،دلم میخواست بود و میرفتم همه چیز را برایش میگفتم و او راهکار می داد،اما نیست،خیلی ها باید باشند که نیستند،خیلی چیز ها باید سر جایشان باشند که نیستند، و من راضی ام به رضایش.

پ.ن:کنکور را میشود یک کاریش کرد،میشود چند سال برایش تلاش کرد،میشود اصلا داشگاه نرفت،میشود حوزه خواند،میشود رفت سر یک شغل فنی،میشود رفت در بازار و حجره فرش یا مثلا برنج پدر،میشود مغازه زد،میشود ازدواج کرد،در کل میخواهم بگویم جریان زندگی را متوقف نمیکند،امروز هم آسمان به قدر دیروز آبی بود،اما میترسم از روزی که کارنامه ام را بگذارند در دست چپ و بگویند برو به جهنم،میترسم،عجیب میترسم.

اتاق ریکاوری

شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ق.ظ

یا رحیم

خیال خام پلنگ من،به سمت ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش به سمت خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود...



+من فکر میکردم بعد از کنکور میشود خیلی خیلی راحت تر از قبلش نوشت،خواند،زندگی کرد،حالا میبینم چقدر همه چیز را یادم رفته،چقدر نوشتن برایم سخت شده،چقدر در سر و کله خودم میزنم که یک غزل درست حسابی بگویم،نمیشود.هنوز هر کاری را میخواهم شروع کنم یک حسی در گوشم میگوید " درس هایت را خواندی؟ "

انقدر حرف در گلویم مانده که یادم رفته دقیقا چه بودند،خدا نصیب نکند..

شما نمیدانید دیه این تکه تکه شدن روحم را باید از آموزش و پرورش بگیرم یا سازمان سنجش؟

یک.بسم الله الرحمن الرحیم

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

یاالله

-

قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت..