کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

caring

شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۸ ب.ظ

امروز در کلاسِ مشاوره ی خانواده استاد درباره ی مفهوم "caring" صحبت کرد. معنی  لفظی اش میشود "مراقبت"!  

میگفت زن و شوهر باید بلد باشند از هم مراقبت کنند، حالا نه اینکه مراقب خورد و خوراک و سرما خوردن هم باشند یا نه، که آن هم باید باشند البته!

اما "caring" خیلی فراتر از یک مراقبتِ صرفا جسمانی است، شاملِ مراقبت از احساس هم میشود. 

مثلا زن اگر ترسید، اگر اتفاقی افتاد یا چیزی دید که ترسید، حتی اگر چیز مسخره ای بود، مرد نباید مسخره اش کند، مثلا نگوید : ترسو خانوم! .. باید از مفهوم "مراقبت" استفاده کند و به همسرش آرامش بدهد.

یا مرد اگر از کارش اخراج شد و با حالِ خراب به خانه برگشت زن نباید بزند توی سرش و بگوید  "بی عرضه خان" .. بلکه باید او را مورد حمایت روحی قرار بدهد. 

هزار تا مثال میشود برای این مفهوم زد، که نهایتا اگر درست به کار گرفته شود ( و مراقبت را تبدیل به محدودیت نکند) منجر به آرامش خاطر روح و روان میشود.. همان که قرآن گفت " لتسکنوا علیها .. "


خلاصه این که عزیزانِ من!

یاد بگیریم! تار و پود یک دیگر را یاد بگیریم.. یاد بگیریم که بتوانیم مراقبشان باشیم، که مایه التیام و آرامشِ هم باشیم، نه زخم و اضطراب .. اگر از دسته ی اول نباشیم نه خودمان از ازدواجمان خیری میبریم ، نه خدا از زوجیت ما خشنود و راضی ست. 


پ.ن: داشتم فکر میکردم خدا چقدر این مفهوم را همیشه ی همیشه برای ما بنده ها اجرا کرده است؛ نه؟

نامه هایی برای ننوشتن

پنجشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۰ ب.ظ

گل ها را میگذارند لای کتاب تا خشک شود، حیوانات را تاکسیدرمی میکنند، جنازه ها را مومیایی، از اتفاقات خوش عکس می اندازند تا یادگار بماند، غذا ها را نگه میدارند در فریزر. 

من اما برای تمام چیزهایی که میخواهم ماندگارشان کنم یک کار انجام میدهم : به کلمه در آوردن!

میدانی؟ نوشتن از هزار تا مومیایی ماندگاری ها را بیشتر میکند، از هزار تا فریزر هم برای نگهداری بهتر است.

نوشتن مکانیسم عجیبی دارد، خاطراتی که نوشته میشوند ثبت میشوند در عمیق ترین جایگاه های روح، با آدم یکی میشوند ، این است که چیزهایی را که مینویسم یادم نمیرود، دیگر هیچ وقت یادم نمیرود..

این روزها توی سرم پر است از کلمات و من تا به حال هیچ وقت در مقابل نوشتن این همه از خودم مقاومت نشان نداده ام، گاهی جمله ها به قدری لطیف و قشنگند که آنها را قشنگ تر از هر چیزی که تا به حال نوشته ام میدانم، اما نمینویسم، میگذارم آنقدر در پستوهای ذهنم منتظر بمانند تا بروند به دیار فراموشان. تا به حال این همه با کلمات نامهربان نبوده ام. میدانم تا چند وقت دیگر اعتصاب میکنند و دیگر حتی نخواهم توانست که بنویسم سلام! سرم از حجم بودنشان در حال انفجار است و من میترسم که بنویسم، بنویسم و دیگر حتی اگر بخواهم ، حتی اگر هزار بار بخواهم نتوانم فراموشش کنم، آدم پوست کوچک آویزان مانده ی گوشه ی ناخنش را هم نمیتواند بکند، چه برسد به عمیق ترین گوشه کنارهای روح. 

مخمصه ی عجیبی ست، خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست ، کاش این قدر کلمه خیز نبودی.. 


زیر حباب شیشه ای

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۸ ق.ظ


بیشتر مردها خیال میکنند ازدواج کردن شبیه خریدن یک رز جاودانه است، شاید هم حق داشته باشند که چنین خیالی ذهنشان را پر کند. به هر حال این همه میروند و می آیند و خرج میکنند و سختی میکشند و یک چیز خیلی با ارزش به دست می آورند. حالا دلشان میخواهد بگذارندش قشنگ ترین جای خانه تا هر وقت با جسم و روح خسته و کبود زیر فشارهای دنیا به خانه برگشتند یک چیز حال خوب کن منتظرشان باشد.

زن ها شاید گل باشند اما گلِ رزِ جاودانه نیستند که یک بار برای همیشه برای به دست آوردنشان تلاش کرد و دیگر هیچ.

نیاز به مراقبت های هر روزه دارند، بدون محبت دوام نمی آورند، مثل گل های دور از نور. زرد میشوند، گوشه ی گلبرگ هایشان آرام آرام جمع میشود، غصه خشکشان میکنند.

مرد ها کمتر به این چیز ها فکر میکنند، پیش خودشان میگویند قطعا کسی که به من جواب "بله" داده است دوستم داشته، دارد و خواهد داشت.

مرد ها شاید پنج سال یک بار هم به ذهنشان خطور نکند که "یعنی هنوز هم دوستم دارد یا نه؟" اما زن ها دستِ کم روزی پنج بار را به این جمله سوالی فکر میکنند و دلشان با خیلی چیزها میلرزد، با هر اتفاقِ شاید کوچک و مسخره، با فراموش شدن روز تولدشان، با یک لبخندِ از قلم افتاده، با یک دیر جواب دادنِ پیامک، با چند تماس بی پاسخ، با نیم درجه سرد شدنِ لحن "دوستت دارم" ها، با شب ها کمی دیرتر برگشتن به خانه، با غرغر شنیدن سر کم نمک بودن غذا..

زن ها گل اند، گلِ شازده کوچولو که حساس است، که بی نهایت حساس است و زودرنج اما در نهایت ظرافت و زیبایی.. 

زن ها گل اند ، هر فصل نیاز به یک جور مراقبت و تغذیه دارند، هر روز از ماه خلق و خویشان با روز قبلی فرق میکند، بعضی روزها در اوج صبر و استواری، گاهی در بی طاقت ترین و کم حوصله ترین حدی که میشود بود.

زن ها گل اند .. در حدیث است که " ریحانه ".. 

ریحانه یک گلِ رزِ جاودان که برگ هایش به موم و پارافین و این چیزها آغشته شده نیست، برای جاودان نگه داشتنِ ریحانه باید خیلی ظرافت ها به خرج داد، خیلی چیزها فهمید، خیلی صبور و مراقب و مهربان و پشتیبان بود.. خیلی!

 کاش میشد این ها را به تک تکِ مردهایِ دنیا که نه، به همسرانِ رفقای خودم بفهمانم ، که با ریحانه های ما شبیه ریحانه های واقعی برخورد کنند. کاش.. 

.. و خرسندی*

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۱۹ ب.ظ

خانوم مدیر ما انسان بسیار بزرگوار و جالبی هستند، یعنی از همان روز اول که دیدمشان فهمیدم که با همه ی خانوم مدیر های دنیا فرق دارند، مثلا در انتخاب معلم ها رویکردشان این است که آن معلم واقعا ذوق تدریس و استعدادش را داشته باشد ، نه اینکه چه مدرکی از کجا گرفته است. هیچ وقت یادم نمیرود روز اول که داشتم برایشان از تغییر ریل تحصیلی ام از تجربی به انسانی و ماجرای های انتخاب رشته و دانشگاهم میگفتم و انتظار داشتم بگویند : "رشته ات هیچ ربطی به نگارش و ادبیات ندارد ، پس برو خونتون!" ولی لبخند زدند و گفتند : " بشوی اوراق اگر هم‌درسِ مایی / که علمِ عشق در دفتر نباشد ! :) "


جالب این جاست که خودشان و همسرشان ( که ایشان هم مدیر مدرسه هستند ) در خفن ترین دانشگاه علوم ریاضی و مهندسی کشور درس خوانده اند، ولی من اسم دانشگاهشان را حدودا سه ماه بعد از اولین دیدارم فهمیدم.. هیچ وقت هم تا به حال خداراشکر ندیدم که بخواهند با دانشگاهشان کلاس بگذارند یا از این ادا ها! 


اما چیزی که میخواهم درباره اش برایتان بنویسم بحث درس و دانشگاه نیست، بحثِ " طریقه ی زیستن " خانوم مدیر است. خانوم مدیر "ساده و زیبنده" زندگی میکند و این سادگی و زیبندگی در تمام وجوه زندگی اش دیده میشود، مثلا لباس و شلوار و کفش و روسری اش همیشه ساده و بلند و قشنگ است؛ هیچ وقت چیزی بر تنش ندیدم که پولک های خیره کننده یا طرح های براق داشته باشد، حلقه اش یک رینگ سبک ساده ی قشنگ است، لبتابش، تلفن همراهش، ساعت مچی اش و ماشینش. تازه آن طور که مهمانی افطاری را که هر سال برای همکاران برگزار میکند توصیف میکند ، میتوانم حدس بزنم خانه اش دقیقا در همین دو کلمه خلاصه میشود " ساده و زیبنده" و خب قطعا با صفا .. 

چهارشنبه برایمان از مراسم عروسیِ نداشته ، زندگی در خوابگاه دانشجویی متاهلی، جهاز و همه ی اینها حرف هایی زد که شنیدنش هم ذوق زده ام میکرد هم برایم عجیب بود که چنین آدم های ساده خواه و ساده زیستی هنوز وجود دارند! :)


خانوم مدیرِ عزیزِ قصه ی ما یک شعر را زیاد میخواند ، یعنی هم روی تخته وایت برد دفتر مینویسد ، هم در شب شعر مدرسه وقتی داشتیم جوجه کباب ها را روی ذغال درست میکردیم برایمان خواند،

نه یک خواندنِ ساده، نه یک خواندنِ ادبی، نه یک خواندنِ احساسی، یک خواندنِ برآمده از اعتقاد، اعتقاد به تک تکِ کلمات شعر :


در این بازار اگر سود است با درویشِ خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی :)



خدایا! این شعر را باور قلبی ما هم بفرما. الهی آمین! 



* این " و خرسندی" خیلی کلمه ی خوبیه! کلا در تمام افعال زندگی سعی کنید یه " و خرسندی " هم همراهش داشته باشید. مدرسه و خرسندی، دانشگاه و خرسندی، سربازی و خرسندی، ازدواج و خرسندی، طلاق و خرسندی ، بالا و پایین های زندگی همینجوری میان و میرن و ما هم نمیدونیم تهش چی میشه ! اما " و خرسندی.. " برامون باقی میمونه! "خرسندی " هم به معنای الکی خوش بودن نیست! یه حس شادی عمیقه که از "راضی به رضای خدا بودن" سر چشمه میگیره بنظرم..