کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

در غصه اش بمان، به چرایش نمی‌رسی

جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۱۱ ب.ظ

امتحان های ترم بهمن بود که دیدمش، داشتم می‌رفتم کتابخانه ، در روسری فروشی سر چهار راه، در یکی از همان ردیف های کنار شیشه نشسته بود. رفتم نزدیک تر تا دقیق ببینمش،  یک پارچه مشکی حریر لطیف بود با گل های کوچک کرمی ملایمی که شبیه یاس های رازقی بودند، با دیدنش یک چیزی گوشه ی دلم تکان خورد، در دلم برای خودش یک جای مخصوص باز کرد، انگار که همیشه جایش آنجا بوده، دیدم دوستش دارم. دیدم عمیقا دوستش دارم.

قیمتش را پرسیدم، گران میگفت ، قیمت این روسری ها دستم بود، میدانستم مغازه گران فروشی است و از گران فروش جماعت هر چقدر خرید کنی گران فروش تر میشود.

گذشت‌... دو هفته بعد در یکی از روسری فروشی های یک خیابان نسبتا معروف شهر، یکی از همکلاسی های دوران راهنمایی ام را دیدم، با ذوق رفتم و شروع کردم به سلام و احوال پرسی، همان وسط نگاهم افتاد به همان روسری، با قیمت نصف مغازه گران فروش. ذوق کردم اما نمیدانم چرا خریدنش را موکول کردم به فردا که دوباره در همان محله کلاس داشتم و از کنار آن روسری فروشی میگذشتم.

از قضا کلاس فردا کنسل شد، هفته بعد که وارد روسری فروشی شدم دیدم نیست، تمام روسری ها را بالا و پایین کردم، نبود، برده بودنش، نبود.

سراغش را گرفتم گفتند فروخته شده، اما شاید شعبه دیگرمان مدلش را داشته باشد.

رفتم تا شعبه دوم، گفتم یک روسری حریر مشکی با گل های کوچک یاس رازقی متمایل به کِرِم میخواهم، فروشنده بیچاره ده مدل نشانم داد، هیچ کدام اما "آن" نبودند، دروغ چرا؟ بعضی هایشان حتی قشنگ تر بودند، رنگ و طرحشان جذاب تر بود و جدید تر، اما آن نبودند.

دیدم دلم دارد برایش پر پر میزند، گفتم جهنم و ضرر، باید تاوان تعلل بیخودی ام را بدهم، راهم را کج کردم به طرف مغازه گران فروش. آنجا هم نبود. انگار غیب شده بود، رفته بود توی زمین..

حالا هشت ماهی از دیدنش میگذرد، تعداد زیادی پیج روسری را به امید پیدا کردنش گشته ام، هنوز هم وقتی از جلوی آن مغازه ها رد میشوم نگاهم ناخودآگاه میچرخد به سمت جایی که قبلا آویزان بود، حتی میروم و روسری های جدیدشان را زیر و رو میکنم، فکر میکنم تا به حال صدها مدل جدید و جذاب و متنوع دیده ام که هیچ کدام "آن" نبودند، حسرتش مثل یک غم عجیب کوچک یک گوشه از دلم مانده است.


"دوست داشتنِ عمیق" شاید چیزی شبیه همین ماجرا باشد، میبینی اش، یک چیزی در دلت تکان میخورد، در قلبت یک جای مخصوص برای خودش باز میکند انگار که همیشه جایش آنجا بوده، انگار که از ازل دوستش داشتی!

یک روز می آیی دنبالش و میبینی که نیست. دیوانه میشوی، پرپر میزنی، دنبالش میگردی، میگردی، میگردی، نشانی اش را میدهی و سراغش را از این و آن میگیری، هزاران نفر با هزار رنگ و مدل را نشانت میدهند و میگویند از او بهتر است. شاید هم راست بگویند اما تو بهتر نمیخواهی، تو همان را میخواهی، تو همان را میخواهی که آب شده ست و رفته است در زمین، همان را که پیدایش نمیکنی، و حسرت نداشتنش مثل یک غم عجیب کوچک تا ابد یک گوشه دلت خواهد ماند..

با خال های آبی :)

چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۴۵ ب.ظ
زرهم را محکم تر میکنند، این را میفهمم، میفهمم که بعد از پشت سر گذاشتن هر اتفاق ناگوار انگار یک لایه به مقاومتم اضافه میشود، در اتفاقات مشابه دیرتر کم می آورم اما  روی دیگر سکه آن است که دلم بعد از هر کدام از این اتفاقات نازک تر و نازک تر خواهد شد، آنقدر که مثلا با دیدن یک جوجه گنجشک در سرما بخواهد اشک بریزد، انقدر که طاقت دیدن هیچ دردی از هیچ موجودی را نداشته باشد.
این درد ها از من یک کروکودیل مهربان خواهد ساخت، میدانم.

حوالی خانه ی پدری

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ب.ظ

دیروز قرارمان ایوان آینه بود، ایوان آینه جای خوبی برای قرار گذاشتن است، دیگر لازم نیست هزار بار زنگ بزنی تا پیدایش کنی، یک بار که نگاهت را بچرخانی میتوانی ببینی اش.

از آن طرف لطفی که دارد این است که ایوان آینه منِ آدم را میگیرد. من ش را بر میدارد و میسپارد به دست آینه ها و هزار تکه میکند، میگوید از اینجا به بعد را باید بی من بروی، اینجا هر چه هست "ما" ست.

دیروز قرارمان ایوان آینه بود، چشم گرداندم و دیدمش، بی من.

 آرزو کردم روزی بیاید که قراری بگذارم در ایوان طلای نجف! که چشم بگردانم و ببینمش، بی من، که او هم بی "خود" باشد، که حتی خبری از "ما" هم نباشد، فکر و ذکر و امید و آرزو و گفت و شنودمان فقط او باشد. شبیه او شدن و شبیه او ماندن.


پ.ن: نگفتم میخواهم با "چه کسی" قرار بگذارم، رفیق، مامان، بابا ، شاگرد ، استاد یا هر که! فقط گفتم دلم میخواهد "کجا" قرار بگذارم..