کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلم برای مارشمالوهای بچگی ام تنگ است و تو

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۳۴ ب.ظ

در ظاهر تو هیچ شباهتی به مارشمالو ها نداری، یعنی اصلا من آنقدر مارشمالو نخورده ام که بتوانم شباهت هایش را با تو تشخیص بدهم اما نمیدانم چرا یک جایی در انتهای ناهشیارم تو به مارشمالوها گره خوردی.

اولین بار که مامان برایمان مارشمالو خرید توی یک پلاستیک دراز بود که رویش عکس چند تا خرس رنگی رنگی کشیده بودند.

من و برادرم ذوق کرده بودیم، اولین بار بود که یک چیز پیچ پیچی نرم رنگی رنگی دراز میدیدیم که به محض گذاشته شدن در دهان آب میشود. 

عیشِ کوتاه و هیجان انگیز و به خاطر ماندنی و غیرمنتظره ای بود. انقدر که عکس آن خرس ها را با قیچی از روی پلاستیک جدا کردم و سال ها نگهشان داشتم تا هر وقت نگاهشان میکنم یاد آن مزه ی جدید جادویی بیفتم!

حالا که فکر میکنم شاید حق داشته باشم که تو را در ناهشیارم کنار مارشمالو ها ببینم، یا شبیه رویاهای شیرینی که به محض رسیدن به قسمت های خوبش آدم بیدار می‌شود، یا کنار گل های نرگس که با تمام نرگس بودن هایشان تا به عطرشان که در اتاقت پیچیده عادت میکنی می‌روند.

علی ای حال.. بگذریم.. عرضی نبود غیر از آنکه بگویم:

دلم برای مارشمالوهای بچگی ام تنگ است و تو!



پ.ن: میتوانید مرا با مخاطب های خودتان بخوانید. این متن ها مخاطب خاصی ندارند. لزوما ندارند.

بمب؛ یک عاشقانه

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ


یک.

بمب؛ برای من بیش از آنکه یک نگاهِ عاشقانه باشد یک نگاهِ منتقدانه بود. 

از نقدِ تند و تیزِ آمیخته به طنزش نسبت به برادرانِ بسیجی و حزب اللهی موجود در فیلم و شعارهای اغراق شده ی"مرگ بر آمریکا" و " مرگ بر صدام یزید کافر" بگیرید تا نقد و نگاهی که به قضیه طلاق عاطفی و بدگمانی به همسر داشت. [ نقد کنید ما را! انقلاب و دفاع مقدس و بسیج و همه چیز را نقد کنید. خوب و تمیز اما نقد کنید!  نه با احمقانه های مبتذلِ به ظاهر طنز و توهین آمیز. ما از نقد هایی شبیه به بمب استقبال میکنم! :) ] 


دو.

بمب از جهاتی برایِ من یادآورِ وضعیت سفید بود، هر چند که شخصیت پردازی هایش هیچ گاه به پای وضعیت سفید نمیرسید، لیلا حاتمی اش که همان لیلا حاتمیِ همیشه ی تکراری در همه ی فیلم ها بود، عشقِ "امیر" به "شیرین" در وضعیت سفید بسیار دلنشین‌تر و باورپذیرتر از عشقِ پسر بچه ی حاضر در این فیلم بود، 

از هر جهت که فکر میکنم وضعیت سفید حقیقتا یک چیز دیگر بود

اما این نگاهِ لطیفِ متفاوت به بمباران های جنگ بین هر دو فیلم مشترک بود که تحسین برانگیزشان میکرد. 


سه. 

یکی از چیزهایی که بمب را دوست داشتی و متفاوت میکرد ، نگاهِ روشن و امیدوارش بود؛ 

نگاه روشن و امیدوار به آینده، به نسلِ جدیدی که قرار بود فردا را بسازد، نمایندگان نسلِ فردا در فیلم نوجوانانی بودند که میتوانستند عاشق شوند، که جرئت داشتند حرف بزنند، که هنرمند بودند، که زیرک بودند و میخواستند با حرف زدن مانع طلاق پدر و مادرشان شوند یا یادآوری میکردند که آدم باید حقش را زودتر بگیرد! 

چهار.

میشود از میانِ سخت ترین و تلخ ترین ثانیه ها ناب ترین و زیباترین احساسات را بیرون کشید و بهترین اتفاقات را رقم زد؛ شاید این پررنگ ترین حرفی بود که این فیلم داشت که از پارادوکس موجود در اسمش هم معلوم بود : بمب، یک عاشقانه ! 

من از دیدنش لذت بردم و یاد گرفتم؛ حال و هوایم را بهتر کرد، انگار چند سطل امید ریخت توی دلم، گفتم شاید شما هم به کمی امید و لبخند نیاز داشته باشید، باید خبرتان میکردم :)