کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

اللهم اکشف هذه الغمة عن هذه الامة بحضوره

يكشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۵۶ ق.ظ

اولین سحرِ بعد از تدفین خیلی سخت است.. آن هایی که چشیده اند بهتر می‌دانند.

فکر کن عزیزت را به خاک سپرده باشی، بعد از یک روزِ دردناک و طولانی با چشم های محزون و بر خون نشسته ، در حالی که دیگر رمقی برایت باقی نمانده است خواب چشم هایت را برباید..

یک دفعه چشم باز می‌کنی می‌بینی صبح شده، نگاهت می‌افتد به پارچه های مشکی، به ظرف های خرما و حلوا، به ربان کنار عکس عزیزت، به لباس مشکی بر تن خانواده ات.. شاید هم از صدای گریه های یک نفر بیدار شوی.. چند نفر از اعضای فامیل و دوست و آشنا را می‌بینی که کنارتان مانده اند تا کمک‌حال و مونس‌تان باشند؛

ناگهان تمامی لحظات روز قبل در برابر چشمانت جان می‌گیرد.. 

این صبح ها خیلی سخت است، اگر کسی که رفته "مادرِ خانه" باشد هزاران بار سخت تر..

ساعات عجیبی دارد این سحرگاه.. امیرالمومنین (علیه السلام) و فرزندان از تشییع بی صدای شبانه بازگشته اند، هر کدام از بچه ها یک گوشه از خانه غریبانه و بی رمق اشک می‌ریزد، باید اولین نماز صبح بدون مادر را خواند.. یعنی کسی کنارشان مانده است تا این روزها کمک حال و تسلّی بخششان باشد؟

چقدر این سحر برای آل الله سخت خواهد گذشت.. چقدر..


پ.ن: خدایا! به حق این مظلومانه ترین سحر، شامِ تاریکِ روزگارِ ما را با ظهور فرزند بزرگوارِ حضرتِ مادر به شکوه‌مند ترین و زیباترین سحر مبدل کن..


بلندایِ بودن

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ق.ظ

انار بود، انار سرخِ خندان، کسی نمی‌دانست درونش چه خبرهاست، پر از دانه های کوچک و سفید و صورتیِ ترش یا دانه های درشتِ قرمزِ شیرین؟

پوسته اش که شکاف برداشت دیدمش، پوسته اش به این زودی ها شکاف بر نمی‌داشت و من از معدود آدم هایی بودم که می‌توانستم از کنار آن شکاف دانه های دلش را ببینم، هنوز هم نمی‌دانم خودش می‌خواست مرا تا پایِ آن شکاف بکشد یا خودم پیدایش کردم. 

رو کردم و آسمان و گفتم خدایا بسپاریدش به من! گفتند نمی‌توانی. گفتم بسپارید. گفتند کم خواهی آورد. شانه هایت ضعیف تر از این حرف هاست، می‌شکنی. 

می‌دانستم و دیوانگی بود.. اما ؛

اما دلم می‌خواست بارِ شادمانی و آرامشِ دانه های دلِ آن دوردست ترین انارِ بلندترین شاخه رویِ دوشِ من باشد.

نشسته ام پایین درخت، رو به رویِ آن شاخه ی دور، نگاهش می‌کنم و بو می‌کشم، عطرش از میانِ عطرِ تمامِ انارهای باغ خودش را به من می‌رساند. نمی‌دانم قرعه ی فال را به نامِ منِ دیوانه می‌زنند یا یکی دیوانه تر از من؟ نمیدانم.

اشکم را پاک میکنم و دعا می‌کنم خدایِ انار به دستِ نامهربانی نسپاردش، به دستِ هیچ نامهربانی. حتی اگر من.