کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۳ مطلب با موضوع «از آنچه میخوانم» ثبت شده است

کلیدرنویسی ـ دوم

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ق.ظ

کتاب را دست گرفتم که مزه‌اش کنم. قصد نداشتم که جدی جدی خواندنش را شروع کنم. گفتم ببینم چی هست؟ چطور است؟ فکر می‌کنم دو ساعت اول خواندن کتاب خیلی سخت بود. منی که به‌طور معمول در هر دقیقه یکی دو صفحه کتاب‌های داستانی می‌خواندم نفس نفس می‌زدم و جلو می‌رفتم. شبیه دوچرخه سواری در سربالایی بود. رکاب می زدم و شماره صفحات بالا نمی‌رفت.

بعد فهمیدم که نباید به شماره‌ صفحه‌ها نگاه کنم. باید خودم را به دست جریان داستان بسپارم و دل به جملات بسپارم، مگر دولت‌آبادی وقت می‌نوشت نگه می‌کرد که الان در کدام صفحه است؟ او روایت می‌کرد و من هم باید دل به روایت می‌سپردم.

بعد از دو ساعت احساس می‌کنم شیب راه کمتر شد. یا من به شیوه روایت عادت کرده بودم یا خودش روان‌تر شده بود نمی‌دانم.

از صبح تا شب حدود صد صفحه‌ی اول را خواندم. نامِ مارال قصه دائما مرا به یاد مارال آتش بدون دود می انداخت و دائم باید به خودم یادآوری می کردم ببین این دوتا خیلی با هم فرق دارند. در کل ذهنم در یک قیاس مدام بین آتش بدون دود و کلیدر است. تا اینجای کار دانسته‌ام که قلم نادرابراهیمی را بیشتر پوست دارم. هر چند بنظرم قلم دولت‌آبادی به وضوح قوی‌تر است اما خب نادر و طرز روایتش تا اینجا برای من دلنشین‌تر بوده.

اینطور که بویش می‌آید دو شخصیت اصلی داستان که یکیشان زن دارد و دیگری نامزد، دل بهم هم می‌سپارند، بیم آن دارم که داستان فیلم ترکیه‌ای شود و خب مدام به این فکر می‌کنم که نویسنده چطور قصه را از فیلم ترکیه‌ای شدن نجات می‌دهد؟ اصلا نجات می‌‌دهد؟

تا اینجای داستان فهمیده‌ام دولت‌آبادی در توصیف حالت‌های درونی انسان‌ها بی‌نظیر است. چطور آنقدر فوق العاده درونیات هر کدام را تشریح می‌کند و به تصویر می‌کشد؟ آنقدر که آدم حس می‌کند خودِ خودِ آن شخصیت است. تا اینجا بیشتر از همه همین توصیف حال درون شخصیت‌های رنگارنگ داستان به دلم نشسته است. روابط بین فردی را هم چقدر خوب به تصویر می‌کشد. چقد خوب!

توی این صد صفحه‌ای که خواندم دو صحنه ی بی‌نظیر دیدم. یکی انتظار زیور برای بازگشت گل محمد به خانه و اولین مواجهه مارال و گل محمد در خانه، دوم صحنه مواجهه گل‌محمد و قره که نفسم را در سینه حبس کرد.

در آخر این را هم بنویسم که همیشه به دنبال این هستم که بفهمم مگر یک اثر چه دارد که ماندگار و پرآوازه می‌شود؟ بعضی کتاب ها را زود می‌فهمم وبعضی‌ها را دیر و بعضی‌ها را هم هیچ وقت نمی‌فهمم. آتش بدون دود را بعد از خواندن دو جلد اول فهمیدم ولی کلیدر از همان سی چهل صفحه ی اول قلدری و قدر بودن خودش را به رخم کشید و خب از همین اول تسلیمم کرد. واقعا خوب است و قوی. واقعا ایول.

کلیدرنویسی ـ اول

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۴۸ ب.ظ

امروز طرف های صبح، محمدرضا یک جعبه نه چندان کوچک را آورد و گذاشت در اتاق. مامان گفت : ببخشید که جعبه اش کادو ندارد. تولدت مبارک. خط کش فلزی را برداشتم و روی نوارچسب مشکی جعبه کشیدم. از لای درز کارتن جلد نخودی رنگش را دیدم، جیغ زدم. مامان گفت: مگر فهمیدی چی است؟ گفتم: کلیدر.

کلیدر بود. هدیه تولد ۲۳ سالگی‌ام مجموعه ای بود که هر وقت توی کتابفروشی ها می‌دیدمش از خودم می‌پرسیدم یعنی کی ی شود من این کتاب را بخوانم؟ در چند سالگی؟ قبل از بچه دار شدن یا بعد از بزرگ کردن و زن و شوهر دادن بچه‌هایم با عینک گرد مادربزرگی؟

حالا در روزهای ابتدایی ۲۳ سالگی کلیدرخوانی را شروع کردم. نمی‌دانم کی به پایان می رسانمش،البته عجله‌ای ندارم. کتاب قبلی که خواندم جلد دوم هری پاتر و جام آتش بود و احساس می کنم مغزم از ناهمسانی این دو کتاب دارد سوت بلبلی می‌زند.

 

با خودم قرار گذاشتم تجربه‌هایی که حین خواندن کتاب دارم را مرقوم کنم. وبلاگ را مانا تر از اینستا دیدم. اینجا می‌نویسم و آنجا بازنشر می‌دهم به امید خدا. باشد که از کلیدر نوشتن بهانه ای به دستم بدهد برای بیشتر و بیشتر نوشتن در وبلاگ

 

۲۷ فروردین هزار و چهارصد.

مثل خون در رگ های من

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ب.ظ


آن روزهایی که فصل قلبِ کتاب زیست شناسی دومِ دبیرستان را می‌خواندم، میان تست های خیلی زردِ کتابِ خیلی سبز به این فکر می‌کردم که آدم ها وقتی عاشق می‌شوند دقیقا چه اتفاقی برای قلبشان می‌افتد؟ مثلا آن آدمی که عاشقش می‌شوند کجای قلبشان ساکن می‌شود؟ توی دهلیز سمت چپ یا بطن سمت راست؟ "شاه نشینِ قلب" که می‌گویند دقیقا کدام بخش قلب است؟ فکر می‌کردم مثلا شاید دریچه میترال را می‌گویند شاه نشین قلب... و با خودم تصور می‌کردم اگر اینطور باشد که اصلا تکیه گاهِ خوبی برای معشوق نیست، چون هر بار با هجوم خون از دهلیز به بطن باز می‌شود و معشوق بیچاره پرت می‌شود در اعماق بطن و اگر شنایش خوب باشد شاید بتواند جان سالم به در ببرد.. آن روزها بالاخره نفهمیدم که آدم عاشق چگونه قلبی دارد؟


حالا که می‌بینم معشوق را نباید جایی حبس کرد، حتی جایی شبیه قلب!

اصلا معشوق ماهیت حبس ناپذیری دارد، باید سیال باشد، باید به دست ها قوت نوشتن بدهد و به پا رمقی برای رفتن، معشوق حتی باید در مویرگ های خیلی خیلی نازک چشم هم در جریان باشد تا آدم بتواند ببیند، مگر نه همه دنیا میشود ظلمات، همین است که میگویند معشوق نورِ دیده است.

معشوق موجب حیات تمامی اجزای جان است. آنقدر که اگر به عضوی نرسد، عضو بیچاره اول کبود می‌شود بعد می‌میرد و می‌پوسد، شاملو هم حکما همین را با پوست و گوشتش چشیده بود که برای آیدا نوشت: مثل خون در رگ های من!