در غصه اش بمان، به چرایش نمیرسی
امتحان های ترم بهمن بود که دیدمش، داشتم میرفتم کتابخانه ، در روسری فروشی سر چهار راه، در یکی از همان ردیف های کنار شیشه نشسته بود. رفتم نزدیک تر تا دقیق ببینمش، یک پارچه مشکی حریر لطیف بود با گل های کوچک کرمی ملایمی که شبیه یاس های رازقی بودند، با دیدنش یک چیزی گوشه ی دلم تکان خورد، در دلم برای خودش یک جای مخصوص باز کرد، انگار که همیشه جایش آنجا بوده، دیدم دوستش دارم. دیدم عمیقا دوستش دارم.
قیمتش را پرسیدم، گران میگفت ، قیمت این روسری ها دستم بود، میدانستم مغازه گران فروشی است و از گران فروش جماعت هر چقدر خرید کنی گران فروش تر میشود.
گذشت... دو هفته بعد در یکی از روسری فروشی های یک خیابان نسبتا معروف شهر، یکی از همکلاسی های دوران راهنمایی ام را دیدم، با ذوق رفتم و شروع کردم به سلام و احوال پرسی، همان وسط نگاهم افتاد به همان روسری، با قیمت نصف مغازه گران فروش. ذوق کردم اما نمیدانم چرا خریدنش را موکول کردم به فردا که دوباره در همان محله کلاس داشتم و از کنار آن روسری فروشی میگذشتم.
از قضا کلاس فردا کنسل شد، هفته بعد که وارد روسری فروشی شدم دیدم نیست، تمام روسری ها را بالا و پایین کردم، نبود، برده بودنش، نبود.
سراغش را گرفتم گفتند فروخته شده، اما شاید شعبه دیگرمان مدلش را داشته باشد.
رفتم تا شعبه دوم، گفتم یک روسری حریر مشکی با گل های کوچک یاس رازقی متمایل به کِرِم میخواهم، فروشنده بیچاره ده مدل نشانم داد، هیچ کدام اما "آن" نبودند، دروغ چرا؟ بعضی هایشان حتی قشنگ تر بودند، رنگ و طرحشان جذاب تر بود و جدید تر، اما آن نبودند.
دیدم دلم دارد برایش پر پر میزند، گفتم جهنم و ضرر، باید تاوان تعلل بیخودی ام را بدهم، راهم را کج کردم به طرف مغازه گران فروش. آنجا هم نبود. انگار غیب شده بود، رفته بود توی زمین..
حالا هشت ماهی از دیدنش میگذرد، تعداد زیادی پیج روسری را به امید پیدا کردنش گشته ام، هنوز هم وقتی از جلوی آن مغازه ها رد میشوم نگاهم ناخودآگاه میچرخد به سمت جایی که قبلا آویزان بود، حتی میروم و روسری های جدیدشان را زیر و رو میکنم، فکر میکنم تا به حال صدها مدل جدید و جذاب و متنوع دیده ام که هیچ کدام "آن" نبودند، حسرتش مثل یک غم عجیب کوچک یک گوشه از دلم مانده است.
"دوست داشتنِ عمیق" شاید چیزی شبیه همین ماجرا باشد، میبینی اش، یک چیزی در دلت تکان میخورد، در قلبت یک جای مخصوص برای خودش باز میکند انگار که همیشه جایش آنجا بوده، انگار که از ازل دوستش داشتی!
یک روز می آیی دنبالش و میبینی که نیست. دیوانه میشوی، پرپر میزنی، دنبالش میگردی، میگردی، میگردی، نشانی اش را میدهی و سراغش را از این و آن میگیری، هزاران نفر با هزار رنگ و مدل را نشانت میدهند و میگویند از او بهتر است. شاید هم راست بگویند اما تو بهتر نمیخواهی، تو همان را میخواهی، تو همان را میخواهی که آب شده ست و رفته است در زمین، همان را که پیدایش نمیکنی، و حسرت نداشتنش مثل یک غم عجیب کوچک تا ابد یک گوشه دلت خواهد ماند..