کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۳ مطلب با موضوع «معلمانه ها» ثبت شده است

زمزمه ی محبت :)

سه شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۲۶ ب.ظ


یک.


راست میگفتند، اثر داشت، بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم اثر داشت؛

هنوز یادم نمیرود که روز اول مهر که رفته بودیم کوه، کنار مقبره شهدا کفش هایم را در آورده بودم و حالا که میخواستم بپوشم پیدایشان نمیکردم، بدون کفش دور مقبره راه افتاده بودم، اکیپ نهمی ها یک گوشه نشسته بودند، رو به رویشان کلی آب ریخته بود روی زمین ، که من ندیدم و صاف پایم را گذاشتم وسط آبهای نیلگون دریاچه ی دامنه کوه!


یکی شان خندید، خیلی بدجنسانه خندید، لبخند زدم و گذشتم و کفش هایم را که ده قدم آنطرف تر بود پیدا کردم، خنده هایش مانده بود رویِ دلم، احساس میکردم این آدم قرار است تا آخر سال مرا اذیت کند و به من بخندد، به هر اتفاقی، به هر حرفی، به هر رفتاری..

توی کلاس توجهش کم بود، دائم در حال حرف زدن با بغل دستی؛

برایم شده بود معضل، یک معضلِ روی اعصاب.. دیدم نمیتوانم درست، مثل بقیه دوستش بدارم، دیدم اینطور نمیشود..


چشم هایم را بستم و سعی کردم خوبی هایش را بیاورم جلوی چشمم، مثلا انشای خلاقانه جلسه دومش، یا حرفی که زنگ کافه و فیلم و کتاب زد، یا ویژگی های منحصر به فرد شخصیتی اش..

تصمیم گرفتم بپذیرمش، همانطوری که هست بپذیرمش و سعی کردم دوستش داشته باشم..

چند روزی گذاشتمش روی تاقچه ذهنم، هی از مقابلش رد میشدم و یادش می افتادم و مدام به شخصیت و رفتار هایش فکر میکردم.. تا جلسه بعد که وارد کلاس شدم دیدم دوستش دارم، دیگر روی اعصابم نیست، دیدم دارم با وجودش کنار می آیم و جالب این بود که او هم داشت با من بیشتر راه می آمد...


یکشنبه این هفته سر کلاسشان سرفه ام گرفته بود، گلویم درد میکرد، دو نفر از بچه ها زیاد پچ پچ میکردند، تذکرهایم با نگاه آرامشان نمیکرد، یک دفعه شنیدم که بلند گفت: بچه ها ! خانوم گلوش درد میکنه! چرا نمیفهمید؟ 

باورم نمیشد دارم از زبان او چنین چیزی میشنوم، بعد هم گفت خانوم! سرمون داد بزنید دیگه!

حتی یک جایی که داشتیم متن درس را میخواندیم با چشم و ابرو اشاره کرد که به آنهایی که حرف میزنند بگویم بخوانند.. 

او شده بود همیارِ من به همین سادگی! :)


دو.

اولین جلسه ادبیات هشتم بود، داشتیم شعر را میخواندیم، گوش نمیداد، کاغذ دستش گرفته بود نقاشی میکشید، هر کدام از بچه ها هم درباره شعر چیزی میگفتند و نظر میدادند یک طوری مسخره شان میکرد، رفتم کنارش و با مهربانی گفتم: "میشود ببینم اثر هنری ات را؟" ، پیچاند، گفت چیز خاصی نکشیدم، یک جمله ای گفتم که اصلا یادم نیست چه بود، درباره نقاشی و طراحی و اینها، یکدفعه دهانش را کج کرد و با حالت تمسخر آمیز و البته گفت: جذااااب! 😏

خودم را زدم به نشنیدن، اما دوستش که شنیده بود برگشت و دعوایش کرد، من هم که مثلا نشنیده بودم پرسیدم: بچه ها چی شده؟ ، گفتند هیچ! و ادامه درس را خواندیم.

زنگ تفریح صدایش کردم، گفتم : حالت خوب است؟ امروز توی کلاس نبودی انگار! اگر مشکلی هست بگو!

گفت: نه بابا! و رفت.. بدون خداحافظی و ذره ای اهمیت و احترام رفت..

از دستش پریشان بودم، توی دانشگاه و خانه فکر میکردم اگر بعدها بدتر و بلند تر بخواهد ناسازگاری و بی احترامی کند باید چه کار کنم؟ 

دوستم نداشت و معلوم بود که دوستم ندارد، سعی کردم دوستش داشته باشم، دوباره همان روال قبلی را رفتم، ویژگی ها و رفتارهای خوبش را با خودم مرور کردم، فرق هایش با بقیه را.. نزدیک یک هفته دوست داشتنش را با خودم مرور کردم، نه برای اینکه سر کلاس ساکت و حرف گوش کن بشود، برای اینکه دیدم وجودش دوست داشتنی است و این رفتارها نباید مانع من در دیدن خوبی هایش باشد، کم کم من دوستش داشتم و دیگر ندیدم سر کلاسم کاغذ بردارد و خط خطی کند؛ جلسات بعد شده بود داوطلبِ جواب دادن پرسش ها و خواندن متن ها و بقیه فعالیت های کلاس. البته آن هم با همان مدل مخصوص خودش که به عنوان ویژگی منحصر به فردش پذیرفته بودم؛ تا الان هم کوچک ترین بی احترامی به خودم از او ندیدم.


سه.

یک کمی همه چیز شبیه قصه های پندآموز و کلید اسرار است، میدانم.

برای خودم هم باورش سخت است اما میبینم که حقیقت دارد؛

محبت اگر صادقانه باشد دو طرفه خواهد شد، شبیه یک بسته پستی میشود که رویش آدرس درست را نوشته ای و سپرده ای به پست پیشتاز، مستقیم میرسد به دل کسی که میخواهی. بدون آنکه حرف و التماس و نگاهی بخواهد در میان باشد.

حدیثی خواندم با این مضمون که میگفت: اگر میخواهی بدانی در دل رفیقت چقدر احترام و محبت و جایگاه داری، به دل خودت نگاه کن و ببین چقدر برای او محبت و احترام و قائلی.. القلب یهدی الی القلب .. و تمام!

خلاصه که رفقا! راز مهمی را که کشف نمودم با شما در میان گذاشتم .. میتوانید در همه زندگیتان اجرایش کنید و نتیجه اش را ببینید :)


+ الان باید روی دوست داشتن چند نفر دیگر هم کار کنم...

آنچه دوست میداریم

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ب.ظ

جلسه قبلی نگارش هشتمی ها، تلاقی کلاس اجتماعی و دینی و قرآن و همه چیز بود انگار، اول آیه ای که معلم اجتماعی گفته بود را روی تخته نوشتم: لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون!

از بچه ها پرسیدم " مما تحبون " شما چیست و جواب ها را روی تخته نوشتیم: کتاب ها، فست فود، پاستیل، لواشک، کفش، لباس، تبلت، موبایل ..

بعد برایشان مثال زدم که "آنچه دوست میداریم" همیشه محدود به اشیاء نیست، گاهی بخشیدن نوبتمان است به همکلاسی مان که خیلی دوست دارد شعر کتاب را سر کلاس بخواند میشود "مما تحبون" ، گاهی یک بخشی از وقتمان است که مثلا میخواهیم با موبایمان بازی کنیم ولی میگذاریمش برای بازی کردن با خواهر و برادر کوچک ترمان، بعد خودشان گفتند مثلا گذشتن از صندلی مان در اتوبوس برای نشستن یک خانم سالمند..

بعد به بچه ها وقت دادم که یک لیست بنویسند از آنچه گذشتن از آن برایشان سخت است، خیلی سخت؛ و گفتم بنویسند در ازای چه چیزی و در چه شرایطی میتوانند از آن بگذرند.

گستره جواب ها وسیع بود، بعضی ها از چیزهایی نمیتوانستند بگذرند که من در خوابم هم تصور داشتنشان را نمیکردم، مثلا "الف" میگفت از پیانو و گیتار و تنبکم نمیتوانم بگذرم و از دلیل نگذشتن از هر کدامشان یک جمله نوشته بود، بیشترشان از خانواده شان نمیتوانستند بگذرند، البته یک نفرشان میگفت حاضر است از خواهرش به راحتی بگذرد ، "آهنگ" یکی از چیزهایی بود که از آن گذشتن برای خیلی هایشان سخت بود، چون آن را منبع آرامششان میدانستند. شاید دو_ سه نفر بودند که از ورزش حرفه ای شان نمیتوانستند بگذرند، فوتسال و والیبال و بسکتبال؛ یک نفر نوشته بود از تنهایی ام نمیتوانم بگذرم و همه فریاد برآوردند که : واااااووو!

"شین" خیلی عمیق فکر کرده بود، گفت من از آرامش بعد از دعا خواندن نمیتوانم بگذرم، و از اعتقاداتم و از خدا! به هیچ وجه! 

یک جواب خیلی جالب هم داشتیم : " پولِ داداشم! " ، پرسیدم: چطور از پول های برادرت نمیتوانی بگذری؟ گفت : آخر مامان و بابا زیاد پول نمیدهند! گفتم: برادرت پول میدهد؟ گفت: نه! خودم جای پول هایش را پیدا کردم و بر میدارم! میخواستم بگویم : مادربزرگ من هم دقیقا به همین شیوه نمیتواند از پول پدربزرگم بگذرد :)

چند نفر از بچه ها از حیوانات خانگی شان نمیتوانستند بگذرند مثلِ عروس هلندی و همستر .. ناگهان یک نفر که لیستش را خوانده بود گفت: راستی خانوم! ما هم از دو چیز که یادمان رفته بنویسیم نمیتوانیم بگذریم. گفتم: چه؟ گفت: سگ و گربه مان!

کنسرت "ماکان بند" هم نمیدانم چه صیغه ای بود که انقدر کشته و مرده اش بودند..

دیگر شاخ هایم داشت از زیر روسری شروع به در آمدن میکرد که بحث را جمع و جور کردم، چند نفر نوشته بودند از جانمان به هیچ قیمتی نمیتوانیم بگذریم!

گفتم همینطور که آیه میگوید برای رسیدن به بعضی چیزها باید از بعضی چیزهای دیگر گذشت، مثلا برای گرفتن نمره قبولی از امتحان گاهی باید از یک مهمانی بگذرید، گاهی از خواب شیرین، گاهی حتی برای درس خواندن باید از شهرتان بگذرید، چیزهایی که الان دارید و نمیتوانید از آن ها بگذرید خیلی زیاد و دوست داشتنی هستند.. ولی فکر میکنید اگر یک عده از بچه های عزیز تر از جان و پول و وقت و جوانی و دلخوشی هایشان نمیگذشتند الان ما درباره چه چیزهایی میتوانستیم صحبت کنیم؟ از پاستیل؟ از لواشک؟ از خانواده؟ از عروس هلندی؟ :)

خودشان ادامه بحث را گرفتند و رفتند عراق و سوریه و تا برگردانمشان پای تخته زنگ خورده بود، درسمان درباره نوشتن افکار و گفتار بود و خوب حرف هایی را گفتیم و شنیدیم!


پ.ن: البته سگ و گربه ی خانگی رو بعدا فهمیدم که جو بوده است نه حقیقت :) اما بچه ها تقریبا از طبقه متوسط جامعه به بالا هستند و من نمیدانم چرا هرچقدر سعی میکنم خودم را در معرض قشر مستضعف قرار بدهم خدا هی پرتم میکند وسط آدم های خرپول؟ یا دنیا.. غُری غیری! :| نکن.. من میترسم جنبه ش رو نداشته باشم! بذار من جزو وارثان زمین بشم. چیه این لاکچری بازیا..


+ ولی دهه هشتادیا گودزیلا نیستن! فطرتشون خوبه.. باور کنید.. میتونم بگم از ما هم بهترن یعنی ! فقط یکم باید گرد و خاک فطرتشون رو فوت کرد، همین ! :)

نذرانه

چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۳۰ ب.ظ


"نذرِ کلاس" را از دوستم یاد گرفتم که آموزش ابتدایی میخواند. گفت قبل از اینکه بروی سرِ کلاس نذر کن که ثواب آن کلاست هدیه شود به یک انسانِ خوب. از پیامبران و ائمه گرفته تا شهدا و فضلا.

راستش تا امتحانش نکردم باورم نمیشد این حرکت انقدر میتواند اثر بخش باشد، من با برکت شدنِ کلاس هایم را حس میکردم، راه آمدن بیشترِ بچه های پر شیطنت با کلاس را میدیدم، و حس میکردم چه حرف های خوبی را خدا ناگهان میگذارد روی زبانم .


اثرات این پدیده ی "نذرِ کلاس" انقدر برایم جالب بود که نشستم و به این فکر کردم که واقعا دارد چه اتفاقی می افتد؟


دیدم که این پدیده از دو بُعد دارد روی کلاس های من اثر می گذارد:


یک) بعدِ روانی: 

همه ی ما وقتی میخواهیم چیزی را به کسی هدیه بدهیم سعی میکنیم در کادو دادن حسابی سلیقه به خرج بدهیم. مثلا در انتخاب کاغذ کادو دقت میکنیم یا حواسمان هست هدیه مان ترک خورده، کثیف یا دچار هر گونه عیب و ایرادی نباشد.

وقتی هم به این فکر میکنیم که قرار است ثوابِ کلاسمان را به انسان بزرگواری هدیه کنیم حواسمان هست که کلاس را به بهترین شکل ممکن پیش ببریم، حواسمان به اخلاق ها و رفتار هایمان هست، اگر عصبی شویم سعی میکنیم خودمان را کنترل کنیم، اگر خسته و کم رمقیم و حوصله کلاس را نداریم سعی میکنیم انرژی مان را تا آخر کلاس یک طوری حفظ کنیم.

به طور کلی حواسمان هست که هدیه ی مان بهترین شکلِ ممکن را داشته باشد، چون قرار است به دستِ کسی که بسیار دوستش داریم برسد.


دو) بعدِ معنوی: میگویند اهل بیت ما اگر هدیه ای دریافت میکردند، هر چند کوچک، به بهترین شکل ممکن آن را جبران میکردند. مثلا در ازای هدیه گرفتن یک گل، بنده ای را آزاد میکردند.

البته که ما برای گرفتن هدیه ی بهتر کلاس هایمان را هدیه نمیکنیم اما برکتی که در کلاس هایمان حس میکنیم شاید همان هدیه ی اهل بیت برای ما باشد.

و کیست که نداند یک توجه، یک نیم نگاه، یک نظر از روی لطف از سوی "آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند" کافی ست که نه تنها کلاس ها که تمام زندگی مان نور و برکت بگیرد.


اوصیکم به نذرِ کلاس، نذرِ نوشتن، نذرِ خواندن، دیدن، شنیدن و نذرِ عُمْر و ...