کلیدرنویسی _ سوم
یک.
پیرمرد این همه قصه را از کجا آورده است؟ این سوالی بود که امروز از خودم میپرسیدم. با خودم میگفتم میتوانست توی هر کتاب یکی از قصههایش را رو کند، ای همه اتفاق جذاب و مهم را چرا یکدفعه با هم شروع میکند؟ در ادامه قصه کم نمیآورد؟ اگر کم نمیآورد لااقل به خواننده رحم کند، امان بدهد، نفسِ آدم میگیرد از این همه واقعهی پی در پی. نفسِ آدم میگیرد و چه بینفس شدنِ لذت بخشی است این.
دو.
در کتابخوانی یک "دوگانهی دلپذیر" داریم، این دوگانهی دلپذیر در هر کتابی سراغم بیاید یعنی آن کتاب معرکه است، دو گانهای که یک رویش آدم را به خواندن و جلو رفتن تشویق میکند و دیگر رویش مدام نیش ترمز میگیرد که بایست! آرامتر برو، آرام تر بخوان که تمام نشود. که دیرتر تمام شود. این دوگانه اما کم سراغم میآید. کتابهای زیادی نیستند که برایم اینگونه باشند، امروز دوگانهی دلپذیر در حوالی صفحه ۱۲۰ به بعد سراغم آمد.
سه.
دلم برای زیور خون است، بنده خدا :(
- ۰۰/۰۱/۳۰
من این دوگانه رو برای کتابهای آقای تالکین عزیز دارم. هر ده صفحه متوقف میشم و ده روز با حالوهواش زندگی میکنم و دوباره ادامه میدم. :)