کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

آنچه دوست میداریم

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ب.ظ

جلسه قبلی نگارش هشتمی ها، تلاقی کلاس اجتماعی و دینی و قرآن و همه چیز بود انگار، اول آیه ای که معلم اجتماعی گفته بود را روی تخته نوشتم: لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون!

از بچه ها پرسیدم " مما تحبون " شما چیست و جواب ها را روی تخته نوشتیم: کتاب ها، فست فود، پاستیل، لواشک، کفش، لباس، تبلت، موبایل ..

بعد برایشان مثال زدم که "آنچه دوست میداریم" همیشه محدود به اشیاء نیست، گاهی بخشیدن نوبتمان است به همکلاسی مان که خیلی دوست دارد شعر کتاب را سر کلاس بخواند میشود "مما تحبون" ، گاهی یک بخشی از وقتمان است که مثلا میخواهیم با موبایمان بازی کنیم ولی میگذاریمش برای بازی کردن با خواهر و برادر کوچک ترمان، بعد خودشان گفتند مثلا گذشتن از صندلی مان در اتوبوس برای نشستن یک خانم سالمند..

بعد به بچه ها وقت دادم که یک لیست بنویسند از آنچه گذشتن از آن برایشان سخت است، خیلی سخت؛ و گفتم بنویسند در ازای چه چیزی و در چه شرایطی میتوانند از آن بگذرند.

گستره جواب ها وسیع بود، بعضی ها از چیزهایی نمیتوانستند بگذرند که من در خوابم هم تصور داشتنشان را نمیکردم، مثلا "الف" میگفت از پیانو و گیتار و تنبکم نمیتوانم بگذرم و از دلیل نگذشتن از هر کدامشان یک جمله نوشته بود، بیشترشان از خانواده شان نمیتوانستند بگذرند، البته یک نفرشان میگفت حاضر است از خواهرش به راحتی بگذرد ، "آهنگ" یکی از چیزهایی بود که از آن گذشتن برای خیلی هایشان سخت بود، چون آن را منبع آرامششان میدانستند. شاید دو_ سه نفر بودند که از ورزش حرفه ای شان نمیتوانستند بگذرند، فوتسال و والیبال و بسکتبال؛ یک نفر نوشته بود از تنهایی ام نمیتوانم بگذرم و همه فریاد برآوردند که : واااااووو!

"شین" خیلی عمیق فکر کرده بود، گفت من از آرامش بعد از دعا خواندن نمیتوانم بگذرم، و از اعتقاداتم و از خدا! به هیچ وجه! 

یک جواب خیلی جالب هم داشتیم : " پولِ داداشم! " ، پرسیدم: چطور از پول های برادرت نمیتوانی بگذری؟ گفت : آخر مامان و بابا زیاد پول نمیدهند! گفتم: برادرت پول میدهد؟ گفت: نه! خودم جای پول هایش را پیدا کردم و بر میدارم! میخواستم بگویم : مادربزرگ من هم دقیقا به همین شیوه نمیتواند از پول پدربزرگم بگذرد :)

چند نفر از بچه ها از حیوانات خانگی شان نمیتوانستند بگذرند مثلِ عروس هلندی و همستر .. ناگهان یک نفر که لیستش را خوانده بود گفت: راستی خانوم! ما هم از دو چیز که یادمان رفته بنویسیم نمیتوانیم بگذریم. گفتم: چه؟ گفت: سگ و گربه مان!

کنسرت "ماکان بند" هم نمیدانم چه صیغه ای بود که انقدر کشته و مرده اش بودند..

دیگر شاخ هایم داشت از زیر روسری شروع به در آمدن میکرد که بحث را جمع و جور کردم، چند نفر نوشته بودند از جانمان به هیچ قیمتی نمیتوانیم بگذریم!

گفتم همینطور که آیه میگوید برای رسیدن به بعضی چیزها باید از بعضی چیزهای دیگر گذشت، مثلا برای گرفتن نمره قبولی از امتحان گاهی باید از یک مهمانی بگذرید، گاهی از خواب شیرین، گاهی حتی برای درس خواندن باید از شهرتان بگذرید، چیزهایی که الان دارید و نمیتوانید از آن ها بگذرید خیلی زیاد و دوست داشتنی هستند.. ولی فکر میکنید اگر یک عده از بچه های عزیز تر از جان و پول و وقت و جوانی و دلخوشی هایشان نمیگذشتند الان ما درباره چه چیزهایی میتوانستیم صحبت کنیم؟ از پاستیل؟ از لواشک؟ از خانواده؟ از عروس هلندی؟ :)

خودشان ادامه بحث را گرفتند و رفتند عراق و سوریه و تا برگردانمشان پای تخته زنگ خورده بود، درسمان درباره نوشتن افکار و گفتار بود و خوب حرف هایی را گفتیم و شنیدیم!


پ.ن: البته سگ و گربه ی خانگی رو بعدا فهمیدم که جو بوده است نه حقیقت :) اما بچه ها تقریبا از طبقه متوسط جامعه به بالا هستند و من نمیدانم چرا هرچقدر سعی میکنم خودم را در معرض قشر مستضعف قرار بدهم خدا هی پرتم میکند وسط آدم های خرپول؟ یا دنیا.. غُری غیری! :| نکن.. من میترسم جنبه ش رو نداشته باشم! بذار من جزو وارثان زمین بشم. چیه این لاکچری بازیا..


+ ولی دهه هشتادیا گودزیلا نیستن! فطرتشون خوبه.. باور کنید.. میتونم بگم از ما هم بهترن یعنی ! فقط یکم باید گرد و خاک فطرتشون رو فوت کرد، همین ! :)

یا لا اله الا انت!

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ

چند روزی هست که ندیمش، دستش را که برای دست دادن جلو آورده محکم تر از همیشه فشار میدهم، یکدفعه میگوید: آخ و چهره اش میرود در هم، میگویم: ببخشید! تو که این قدر لوس نبودی اما..

میگوید: نه! دستم مجروحه.. نگاه میکنم به دستش، محل اتصال بندهای انگشتانش به هم پر از خراش و زخم است.

با تعجب و نگرانی میپرسم: چرا؟

میگوید: دیشب، سوار موتور بودیم، یه ماشین با یه سرعت دیوانه وار پیچید و زد بهمون.. افتادیم، کشیده میشدیم روی آسفالت ها، اومدن جمعمون کرد، آمبولانس اومد رفتیم بیمارستان.. خداروشکر جاییمون نشکسته ولی سیاه و کبودیم.

یک دفعه یک چیزی در دلم فرو میریزد، یاد تو می افتم، حرف هایش در سرم چرخ میخورد.. "روی آسفالت ها کشیده میشدیم".. مینشینم یک گوشه! میپرسد: خوبی؟ بابا من تصادف کردم تو چرا حالت بد میشه؟ 

نمیگویم توی ذهنم چه صحنه وحشتناکی را تصور کرده ام، نمیگویم که ناگهان تو بودی که مجسم شدی پیشِ چشمم..که دلم را انگار یک نفر میکشید روی آسفالت های داغ و بی رحم خیابان.

گوشی را در می آورم که برایت بنویسم مراقب خودت باشی، مراقب این قوطی های فلزی با سرعت دیوانه وار!

 بعد فکر میکنم که چقدر خنده دار! آدم مگر چقدر میتواند مراقب خودش باشد؟ مگر چقدر به ماشین های وحشی میتواند بگوید مراقب باش به من نخوری؟ مگر چقدر به ویروس های دیوانه میتواند بگوید سراغ من نیایید؟ مگر چقدر به دودهای چرک شهر میشود گفت مرا به سرفه نینداز؟ مگر به غم و غصه ها میشود گفت طرف من پیدایت نشود؟

گوشی را میگذارم کنار، دعای ماه صفر را خوانده ام، به تو فکر میکنم و دوباره:

یا شدیدالقوی و یا شدید المحال..



پ.ن: دعای ماه صفر رو بخونید لطفا، برای خودتون و خانواده و عزیزانتون.. صدقه بدید.. آیت الکرسی.. دعا .. و توکل :)

کجا دانند حالِ ما؟

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۴ ب.ظ

در گذشته های دور که کودکی بیش نبودم  فکر میکردم آدم های خوب و جذاب و دوست داشتنی و قابل اعتماد یعنی آدم های بی مشکل و بی درد، آدم هایی که زندگی شان پر است از آرامش و آسایش و آسودگی. نه طعم فقر چشیده اند، نه یتیمی، نه مشکلات خانوادگی، نه طلاق، نه هیچ، فکر میکردم سلامت روح و زندگی در گرو نبودن مشکل است.

حالا سال هاست که زندگی، این معلمِ ماهرِ نه چندان سهل گیر، تمام تلاشش را کرد تا به من بیاموزد که اتفاقا اصلا هم اینطور نیست!

حالا هر روز که میگذرد بیشتر به این فکر میکنم که زندگی کردن با آدم هایِ درد ناآشنا چقدر سخت است، و تمام تلاش خودآگاه و ناخودآگاهم این است که از آدم های بی درد کمی دور بایستم و خودم را در معرض آدم هایی قرار بدهم که از طوفان رنج های زیادی عبور کرده اند، آنقدر که از آنها احساس خوب میگیرم و از حرف هایشان یاد میگیرم و بزرگم میکنند تا به حال از هیچ کس یاد نگرفته ام.

 آدم های نازک نارنجیِ درد ناچشیده خیلی شبیه بچه های واکسن نزده اند، همیشه در معرض بیماری، در معرض نابودی، در معرضِ شکستن و پودر شدن با هر اتفاق کوچک.

آدم های درد ناآشنا ضعیفند، عضلات روحشان بی طاقت است، وزنه ای بلند نکرده اند، دمبلی نزده اند، این است که غالبا زود زیر بار مشکلات وا میدهند.

این دردها که نه.. اما نحوه ی مواجهه ی ما با درد ها و رنج هاست که میتواند رشدمان بدهد یا روز به روز کوتاه تر از دیروزمان کند، حالا مثلا اینطور هم نیست که بگوییم: هر که دردش بیش، بزرگتر و بهتر و قوی تر! نه..

 درد و رنج همان وزنه ای است که میشود از آن در جهت قوی تر شدنمان استفاده کنیم یا آنقدر بزنیمش در سر و کله خودمان تا بمیریم.. معلمِ زندگی صبورانه به ما خواهد آموخت.. اگر شاگردانِ خوبی باشیم.


خدایا!

ممنون که خودت را، خودِ عزیز و مهربان و همه چیز تمامت را از لا‌به‌لای رنج های عمیق به ما چشاندی،

همانگونه که از لابه‌لای شادی های عمیق.


پ.ن: خدایا! دردامونو در راهِ خودت و دینِ خودت قرار بده لطفا! ما برای دردای سطحی و فسقلی حیفیم :دی

نذرانه

چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۳۰ ب.ظ


"نذرِ کلاس" را از دوستم یاد گرفتم که آموزش ابتدایی میخواند. گفت قبل از اینکه بروی سرِ کلاس نذر کن که ثواب آن کلاست هدیه شود به یک انسانِ خوب. از پیامبران و ائمه گرفته تا شهدا و فضلا.

راستش تا امتحانش نکردم باورم نمیشد این حرکت انقدر میتواند اثر بخش باشد، من با برکت شدنِ کلاس هایم را حس میکردم، راه آمدن بیشترِ بچه های پر شیطنت با کلاس را میدیدم، و حس میکردم چه حرف های خوبی را خدا ناگهان میگذارد روی زبانم .


اثرات این پدیده ی "نذرِ کلاس" انقدر برایم جالب بود که نشستم و به این فکر کردم که واقعا دارد چه اتفاقی می افتد؟


دیدم که این پدیده از دو بُعد دارد روی کلاس های من اثر می گذارد:


یک) بعدِ روانی: 

همه ی ما وقتی میخواهیم چیزی را به کسی هدیه بدهیم سعی میکنیم در کادو دادن حسابی سلیقه به خرج بدهیم. مثلا در انتخاب کاغذ کادو دقت میکنیم یا حواسمان هست هدیه مان ترک خورده، کثیف یا دچار هر گونه عیب و ایرادی نباشد.

وقتی هم به این فکر میکنیم که قرار است ثوابِ کلاسمان را به انسان بزرگواری هدیه کنیم حواسمان هست که کلاس را به بهترین شکل ممکن پیش ببریم، حواسمان به اخلاق ها و رفتار هایمان هست، اگر عصبی شویم سعی میکنیم خودمان را کنترل کنیم، اگر خسته و کم رمقیم و حوصله کلاس را نداریم سعی میکنیم انرژی مان را تا آخر کلاس یک طوری حفظ کنیم.

به طور کلی حواسمان هست که هدیه ی مان بهترین شکلِ ممکن را داشته باشد، چون قرار است به دستِ کسی که بسیار دوستش داریم برسد.


دو) بعدِ معنوی: میگویند اهل بیت ما اگر هدیه ای دریافت میکردند، هر چند کوچک، به بهترین شکل ممکن آن را جبران میکردند. مثلا در ازای هدیه گرفتن یک گل، بنده ای را آزاد میکردند.

البته که ما برای گرفتن هدیه ی بهتر کلاس هایمان را هدیه نمیکنیم اما برکتی که در کلاس هایمان حس میکنیم شاید همان هدیه ی اهل بیت برای ما باشد.

و کیست که نداند یک توجه، یک نیم نگاه، یک نظر از روی لطف از سوی "آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند" کافی ست که نه تنها کلاس ها که تمام زندگی مان نور و برکت بگیرد.


اوصیکم به نذرِ کلاس، نذرِ نوشتن، نذرِ خواندن، دیدن، شنیدن و نذرِ عُمْر و ...

پیادگی

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

استاد امروز از تفاوت های زن و مرد بعد از دعوا میگفت، از اینکه زن بلافاصله بعد از تمام شدنِ دعوا دلش میخواهد فردی که با هم دعوایشان شده بیاید سراغش و با ملایمت حرف بزنند و مسئله شان را حل کنند، انگار بعد از دعوا یک حس بد عمیق سنگینی میکند روی دلش که تا برداشته نشود دست و دلش به هیچ کار دیگری نمیرود.
سیستم مرد اما بعد از دعوا بیشتر "اجتناب" است، دور شدن از محل حادثه، بیرون رفتن و قدم زدن، قرار گذاشتن با رفقا یا هر چیزی که حواسش را از آن دعوا پرت کند..

راستش من هم به قدم زدن پناه میبرم _مردانه ام یعنی؟_ ، دلم میخواهد از خانه بروم بیرون و آنقدر راه بروم تا پاهایم التماسم کنند تاکسی بگیرم، هرچند حسِ بدِ عمیقِ سنگین با این قدم زدن ها سبک نمیشوند اما نمیدانم چرا تحمل سکوت بیرون از خانه راحت تر از تحمل سکوت درون خانه است، هر چند آخرش همان حرف زدن های ملایمِ منتهی به لبخند است که دل را آرام میکند، همان گلایه کردن های از "تو" برای "تو" ، همان اشک ریختن از دستِ تو روی "شانه های تو" ..
کاش جایی در انتهای قدم زدن های بی انتهای بعد از دعوا منتظرم بودی.