کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

دعای وقتِ فوت کردن شمع و باقی لحظات امروز

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۱۷ ب.ظ

 [ یا من لایرجی الّا فضله

ای آن‌که به چیزی جز فضلش امیدی نیست🍃]

 

در نیمه‌دوم بیست‌ویک سالگی‌ام با مفهومی مواجه شدم که همیشه در زندگی‌ام حضور داشت اما متوجهش نبودم، انگار زیاد به چشمم نمی‌آمد. در نیمه دوم بیست‌ویک‌سالگی، درست وقت‌هایی که از بعد از نماز صبح بیدار می‌ماندم دیدمش؛ دیدم که چقدر عجیب و خوب و دوست داشتنی‌است. اول اسمش را گذاشتم " قابلیت اضافه کردن پنیر پیتزا به وقت" یعنی از بعد نماز صبح که بیدار می‌ماندم می‌توانستم درس بخوانم ، بنویسم، کتاب بخوانم، طرح درس آماده کنم، مرتب کاری کنم، آشپزی ‌کنم، فیلم ببینم و همه‌ی کارهای مفید دنیا را انجام بدهم و هنوز ظهر هم نشده باشد! در صورتی که در زمان عادی بین روز نهایتا می‌توانستم یک یا دوتای این کارها را انجام بدهم و تا به خودم می‌آمدم شب شده بود! بعد که بیشتر دقت کردم دیدم بعضی از کلاس‌های مدرسه‌ام هم همینطور است؛ یعنی وارد کلاس می‌شوی ، درست را می‌دهی، بچه‌ها تمرین‌هایشان را می‌خوانند، کلی هم خوش می‌گذرد و در نهایت با حس خوب از کلاس خارج می‌شویم؛ بعضی از کلاس‌ها هم هست که از اول تا آخرش توی سر خودمان می‌زنیم ولی هیچ کدام از کارهایمان جلو نمی‌رود‌ . بعدتر دیدم این برکت همه جا هست، از غذاهایی که درست می‌کنم و اولش نذر می‌کنم و چقدر به‌ نظرم خوشمزه‌‌تر می‌شود، تا حقوق‌هایی که می‌گیرم یا وسایلی که می‌خرم، کتاب‌هایی که می‌خوانم، متن‌هایی که می‌نویسم؛ همه شان وقتی با برکت هستند یا بی برکت فرق دارند. فرق خیلی محسوس! . این آخر حتی برای خانه ادبیات نوجوان هم برکت را احساس کردم، در تمایل آدم‌هایی که بدون اینکه من چیزی بگویم می‌آمدند می‌گفتند کمکی می‌خواهید ما هستیم ها؛ اگر کمکی هست حتما بگویید، صفحه‌تان را معرفی کنم؟ من می‌توانم با فلان مهارتم این کار را انجام بدهم ها .. . حالا در آستانه ۲۲ سالگی؛ دعایی که با تمام وجود به درگاه خدا دارم و از دیگران می‌خواهم برای امسالم این دعا را کنند این است که دعا کنند ۲۲ سالگی‌ام پر "برکت" باشد، دختر بودنم، همسر بودنم، خواهر بودنم، معلم بودنم، نوشتنم، خواندنم، غذا درست کردم، خانه ادبیاتم، حتی اینستاگرام چک کردنم و همه و همه .. تا آنجایی که راه دارد برکت بگیرند :) 

 

راستی خانه تازه تاسیس شده ما را دیده‌اید؟

خانه ادبیات نوجوان

روزِ نمی‌دانم چندم قرنطینه

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۱ ق.ظ

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است به بچه‌ها گفتم نمی‌دانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درس‌های فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درس‌ها استقبال می‌کنیم.

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم می‌خواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.

به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمی‌دانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر می‌کنم این دو واقعا خواست خدا بود و بس_

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است برای خودم دو تا بلیط تهران خریدم برای فردا ؛پنجشنبه؛ یکی صبح و یکی عصر. میم می‌گفت صبح بیا اما به دلم افتاده بود عصر باشد بروم بهتر است. خوب شد عصر رفتم؛ چند ساعت مامان و عرفان و بابا را بیشتر دیدم. 

دلم برای کلاس‌هایم، برای تک تک بچه‌ها _ حتی همان ها که آدم دلش می‌خواست از دستشان خودش را خنچ بیندازد_ ، دلم برای فلافل‌فروشی‌های خیابان ارم، برای کتاب‌فروشی‌هایش، برای حرم و ضریح و دلم برای قطار قم _تهران چقدر تنگ است؛

کاش آن روزِ آخر که نمی‌دانستیم ؛ روزِ آخر نبود.