کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۴ مطلب با موضوع «نذر نور» ثبت شده است

سوختگان غمت، با غم دل خُرّم‌اند

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۴ ق.ظ

بر خلاف تصور خیلی‌ها، محرم ماه غم و ناراحتی نیست. محرم ماهِ رفتنِ غم‌هاست. من همیشه به غم‌های سمج و سفت و سخت قلبم وعده‌ی آمدن محرم را می‌دهم. با آن غم‌های کهنه‌ی مردافکن مدارا می‌کنم تا محرم بیاید.

محرم رودخانه‌ی خروشان است، می‌آید، و تو چهل روز فرصت داری همه‌ی غم‌هایت را متصل کنی به آن غمِ خُرّم، به آن غمِ دلپذیر ، آن غمِ بزرگ. او می‌آید و همه‌ی غم‌های تو را وصل می‌کند به خودش. تو برای غم او گریه می‌کنی و نمی‌دانی کجای روضه، غم‌های خودت دارند می‌روند. دارند مرهم می‌گیرند، دارند مداوا می‌شوند. و تو بعد از هر روضه حالت بهتر است.

شش سال است دارم نظریات مشاوره و روان‌درمانی می‌خوانم اما هیچ کدامشان برایم به اندازه درمانی که محرم تو دارد شگفت‌انگیز نیست. آه ای غم بی‌انتهای خروشانِ شفا بخش، حسین (ع)!

من مانده ام مهجور از او

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۴۵ ب.ظ

 آن روزهای قبل از رسیدن به شما از چند نفر شنیده بودم بهتر است یک چیزی جا بگذارم پیش‌‌تان که اگر یک چیزی جا بگذارم برمی‌گردم. بنظرم تقلب بود که از قصد یک چیزی را بگذارم، جاگذاشتن باید خودش اتفاق می‌افتاد، بدونِ قصد. پیشِ خودم می‌گفتم اگر دوست داشته باشید بیایم خودتان یک چیزی را نگه می‌داشتید. چند نفر هم سفارش کرده بودند اگر درِ حرم را چند بار بکوبم هر سال روزی ام می‌شود بیایم ‌ببینمتان.   یادم می آید که یک گردنبد پر از سنگ های عقیق ریز و درشت داشتم که آنجا جا ماند، یعنی خودش جا ماند. یک روز که از حرم برگشتم دیگر نبود‌. ذوق کرده بودم که خواسته اید باز هم ببینیدم. درِ حرم را هم هر وقت آمدم زدم، کارِ نمادینِ دلنشینی بود. برگشتم و منتظر بودم تا سالگردِ این دیدار نشده به شما برگردم و سال هاست که ندیمتان.. سال هاست! نمی‌دانم .. شاید گردنبندم افتاده بود در کوچه خیابان ها نه حرم، شاید هم باید یک چیزِ بهتر جا می‌گذاشتم، آن هم از قصد. شاید آن ها که از قصد وسایلشان را جا می‌گذاشتند اعتقادشان راسخ تر بود‌ و شوقشان برایِ دیدار بیشتر! شاید هم باید در را محکم تر می‌ کوبیدم یا شاید از بس وقت و بی وقت در را کوبیده بودم اثرش خنثی شده بود؟ کلاس پنجمی بودم. الان که کلاس پنجمی هایمان را می‌بینم میفهمم چقدر کوچک بودم و بنظرم جا داشت بی موقع مزاحم شدن هایم را به کوچکی ام ببخشید.  نزدیک غروب است. نمی‌دانم چه حکمتی ست که نزدیکی های افطار بیشتر از همیشه یادِ شما می افتم. انصاف نیست اگر بگوییم تمامش به خاطر تشنگی است و یادِ تشنگیِ شما. شاید رازش این باشد که آن لحظه ها بیشتر از همیشه دلمان پاک می‌شود و روح مان منقطع از خیلی چیزها. شاید دلیلش این باشد که آن لحظات از هر نظر به شما شبیه تریم. دلم برایِ یادتان افتادن تنگ شده بود. یادتان می افتادم اما جنسش فرق می‌کرد با دل‌تنگی های غروب های ماه مبارک. قربانتان بروم. آخرِ روزِ اول شد. چشم بر هم بزنیم می شود آخرِ روزِ آخر. دلم می‌خواهد خوب مهمانی باشم که صاحبخانه دوباره دعوتم کند.نمی‌دانم باید چکار کنم؟ چه چیزی را جا بگذارم؟ از قصد جا بگذارم یا فقط آرزو کنم جا بماند؟ در را چطور بکوبم و چند بار؟ چه بخوانم؟ چقدر سکوت کنم؟ تجربه نشان داده که بلد نیستم. این بار شما یادم بدهید.

+ به لب هایِ تشنه ات سلام الله !

حوالی خانه ی پدری

پنجشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ب.ظ

دیروز قرارمان ایوان آینه بود، ایوان آینه جای خوبی برای قرار گذاشتن است، دیگر لازم نیست هزار بار زنگ بزنی تا پیدایش کنی، یک بار که نگاهت را بچرخانی میتوانی ببینی اش.

از آن طرف لطفی که دارد این است که ایوان آینه منِ آدم را میگیرد. من ش را بر میدارد و میسپارد به دست آینه ها و هزار تکه میکند، میگوید از اینجا به بعد را باید بی من بروی، اینجا هر چه هست "ما" ست.

دیروز قرارمان ایوان آینه بود، چشم گرداندم و دیدمش، بی من.

 آرزو کردم روزی بیاید که قراری بگذارم در ایوان طلای نجف! که چشم بگردانم و ببینمش، بی من، که او هم بی "خود" باشد، که حتی خبری از "ما" هم نباشد، فکر و ذکر و امید و آرزو و گفت و شنودمان فقط او باشد. شبیه او شدن و شبیه او ماندن.


پ.ن: نگفتم میخواهم با "چه کسی" قرار بگذارم، رفیق، مامان، بابا ، شاگرد ، استاد یا هر که! فقط گفتم دلم میخواهد "کجا" قرار بگذارم..


یا خیر المستانسین

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ

آدم با کسی که انس بگیرد از هر کسی که از او بویی نبرده است فراری میشود، میشود اسمش را گذاشت قاعده انس..

حاج آقا از امیرالمومنین (ع) نقل میکردند: من استئنس بالله استوحش من الخلق .. یعنی هر کسی با خدا انس بگیرد از خلق خدا وحشت میکند.

برای من "استوحش" یک چیزی شبیه نا امنی ست، حس بی قراری یک کودک وقتی ناگهان میبیند در آغوش مادرش نیست، حس زیر گریه زدن، حس گم شدن میان شلوغی، حس رنج کشیدن از دوری..

دعای ندبه یک عبارتی دارد که میگوید " عزیز عَلَیَّ ان اری الخلق و لا تری" یعنی "برایم خیلی سخت است که دارم همه را میبینم الا تو.. " فکر میکنم آدم راحت به این جمله نمیرسد.. کداممان واقعا سختمان است که همه را میبینیم و او را نه؟ احتمالا لازمه این سختی شیرین لازمه اش همان انس باشد..


خدا نیاورد روزی را که آنقدر با غیر خدا انس بگیریم که از او و هر چه عطرش را دارد فراری شویم.