کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

خوشحالی یعنی: شماره دانشجویی دارم!

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ب.ظ
یا خیرالذاکرین


بعد از کلی این ور و آنور رفتن و بدو بدو و استرس و از این آن حرف و تحقیر شنیدن برای رشته انتخابی ام و درگیری های امور ثبتِ نام، وقتی خانوم مسئول نگاهم کرد و گفت "شونزده واحد برات انتخاب میکنم چهار واحد عمومی ام حذف و اضافه ست، شماره دانشجویی تم یادداشت کن تا کارتت بیاد،کلاستم از شنبه شروع میشه" با اینکه نمیدانستم حذف و اضافه چیست ولی در کل احساس کردم میتوانم آسمان دانشگاه را پرواز کنم،پرواااااز...
بالاخره دانشجو شدم
الحمدلله!

+یک مرحله ثبت نام کارمان افتاده بود به یک مردکِ به خیال خودش بامزه، وقتی برای یکی دیگر از مراحل ثبت نام کنار میز همکارش بودم میدیدم چطور شوخی میکند و دخترکان برای شوخی های بی مزه اش ریسه میروند، با اعوذ بالله رفتم طرف میزش، یکی از کد ها را اشتباه گفتم،با نیش تا بنا گوش بازش گفت "دیدی بمن دروغ گفتی؟" ،انتظار داشت هر هر بخندم، اخم کردم و سرم را انداختم پایین،خدایا...
میترسم از این حجم بی حیایی ها دق کنم، دق! آخر چرا؟؟

++ ورقه تشکل جامعه اسلامی دانشجویان را که پر کردم مامان گفت اینها آدم های خوبی نیستند،چپی اند و اینها، واه، جامعه اسلامی ها که خوب بودند، نبودند؟ ، پس آنهایی که خوب بودند کدام بودند؟ آیا جامعه اسلامی با انجمن اسلامی فرق دارد؟ نبرندم جزو منافقین و کفار:؟

+++ به تو پناه می برم از دانشگاه، از کلاس مختلط، از استاد مرد، از مسئولین سبک، به تو پناه میبرم از خودم،ازخودم،ازخودم و از شیطان.

شهودات تلگرامی!

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ

یا خیرالحاکمین


"شهادت

یه انتها نیست

یه مسیره..

یه زندگیه..

آدم یهو تیر نمیخوره بعد شهید شه

آدم اول شهید میشه،بعد تیر میخوره! "


ازین جوابایی که یهو به یکی میگی ولی نمیدونی از کجا اووردیش:)

هعی!

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ق.ظ

یاسامِعَ الاْصْوات


هیچ جوره در کتم نمیرود که مهر بیاید و من وقتی اولین روز وارد آموزشگاه میشوم هیچ کس از صف نپرد بیرون و نگوید سللللللام!

اللهم اجعل عاقبه امورنا خیرا

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ

یا معطی المسئلات


یکی می گفت این دختر و پسرهایی که خبلی شیک و رسمی با هم دوست میشوند ، شرف دارند به این دختر و پسر های مثلا حزب اللهی که تا جایی که راه دارد با هم لاو میترکانند آخرش هم با یک برادر و خواهر سر و ته همه چیز را هم می آورند بعد وقتی پایگاه بسیجشان عوض شد میروند سراغ خواهر/برادر بعدی!


که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

سه شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۳۵ ب.ظ

یا غافر الخطیات


پس آدمی بایستی مراقب درِ دل خود باشد؛

حبّی که با نسیمی بیاید

به فوتی میرود

اما

اگر آن دلیلِ محکم و مقدسِ ازلی باشد

به ابد نیز گره خواهد خورد

در دل هایتان را باز نگذارید

کسی را که باید در دل شما باشد

خدا از همان اول گذاشته

مثلا شما باورتان میشود ما سید الشهدا "ع" را فقط ۱۸ ،۳۰،۲۰ سال دوست داشته ایم؟ فکر نمیکنید قدمتش بیش از این ها باشد؟ از روزِ "الست بربکم" ؟

در دل هایتان را باز نگذارید ، کسی که اینجا خانه دارد قبل از تولد شما نیز سندش را داشته،

و یادمان باشد دروازه اصلی دل ها

چشم هایند..

یا رافع الدرجات

هر کس کنار هم دیدمان پرسید "شما قبلا همدیگر را میشناختید؟ " خندیدیم و گفتیم "نه!"

حالا دارم خاطرات این چهار روز را مرور میکنم فکر میکنم یعنی ما واقعا قبلا همدیگر را نمیشناختیم؟ پس چطور همان لحظه اول انقدر گرم دست دادیم و شروع کردیم به حرف زدن؟ چطور وقتی تو از اتوبوس اول پیاده شدی و من از اتوبوس دوم من دلم برایت تنگ شده بود و تو گفتی "کجا بودی؟دنبالت میگشتم"؟ چطور آنروز سر میز ناهار،شاید هم صبحانه، انگشت هایم آمد و روی چشم هایت نشست؟با کدام جاذبه؟با کدام هدف؟با کدام صمیمیت برخاسته از رفاقت؟ چطور ریز ترین خاطرات زندگیم را برایت رو کردم و آن شب روی نیمکت جلوی خوابگاه وسط آن شوخی ها و خنده ها برایت گفتم چرا دیگر نمیتوانم مثل قبل عاشقانه بگویم؟

حالا که دارم خاطرات این چهار روز را مرور میکنم میبینم انگار از مدت ها پیش منتظرت بودم،انتظاری از نوع انتظار برای دیدن رفیقی قدیمی که چند سال است ندیدی اش،انگار تو را یک شب قدر در سال ها پیش در دفتر تقدیرم نوشته بودند،نوشته بودند یک نفر بیاید و یک گوشه از رختشوی خانه زنجان بی توجه به آن همه مجسمه،بنشیند و موشک و قایق درست کند یا از کلاس شب آخر جیم شود و بنشیند کنارم لب حوض اردوگاه و ترانه ی دوقلویش را بخواند و شعر هی جلو چشممان قدم زنان و با کوله پشتی که فقط روی یک شانه انداخته مجسم شود.نوشته بودند یک نفر بیاید که کلاس ها به برکت ژست گرفتن ها برای دوربینش بگذرد،هر چند شب که عکس ها را میبینند از هیچ کدام از ژست ها عکسی نگرفته باشد،من که فکر میکنم حتی بودن پاتریک و دوستان را هم یک گوشه نوشته بودند، نوشته بودند یک نفر بیاید که نوشتن را بیشتر از سرودن دوست داشته باشد و به نظر او هم شاعر ها دارند الکی الکی خودشان را زیادی تحویل میگیرند و گنده میکنند و رسالت ما قطعا چیز دیگری ست.

نمیدانم تو را تا کجای ماجرایم نوشته اند،

برای چند روز یا چند سال دیگر؟

نمیدانم.. فقط میدانم از پیدا کردنت،از بودن های این چند روزه ات بسی خرسندم،بسی خرسند،دوستِ عکاسِ روزنامه نگارِ علامه ایِ شیرازیِ قم نشینِ من!



پ.ن:چند هفته ای مسافر بودم و الحمدلله بی نت:)