زیارت با لولاهای خشک شده
فردا شب باید بر میگشتیم و هنوز نرسیده بودیم. دارم درباره اولین و آخرین پیادهروی اربعینمان مینویسم.فقط در صورتی به کربلا میرسیدیم که شب را نخوابیم و فقط برویم. تند و سریع برویم. میرفتیم و اگر جایی میایستادیم فقط برای این بود که دو قطره روغن زیتون بزنم به پایم. خشک شده بودم. مثل لولای در که صدا میکند قژقژ میکردم. روغن زیتون و سیاه دانه قژقژم را کمتر میکرد. همینطور خسته و کشان کشان تمام شب را راه رفتیم. اذان صبح را که گفتند ورودی کربلا بودیم. یادم هست گوشه یک موکب نشسته بودم و به خودم التماس میکردم تا شروع نماز جماعت خوابم نبرد. بعد از نماز کولههایمان را به امانات همان اطراف سپردیم و رفتیم.
تا چشممان توی چشمهایت افتاد باریدیم، مثل همه زائرهایی که عمود به عمود شمارهها را خواندهاند و هی توی ذهنشان دو دو تا چهارتا کردهاند که کی به تو میرسند. طلوع آفتاب در بین الحرمین نشستیم و هی نگاهتان کردیم. بعد خداحافظی کردم و قرار شد قبل از نماز ظهر یک گوشهی بینالحرمین هم را پیدا کنیم.
اینکه به چه بدبختی از لای به لای جمعیت خودم را به زیرزمین رساندم قصهاش مفصل است. همین را بگویم. بعد از ۱۰ سال دیدمت، بعد از نم اشکی و ماچ و بوسهای یک گوشه که میششد ضریح را دید نشستم. دوباره صدای قژقژ و خستگیهایم بلند شد. گفتم : ببخشید عزیزم ولی خیلی خستهم، میخوام چند دقیقه بخوابم اگه اشکالی نداره.
گفتم و چشم هایم را بستم. یک خادم رویم پتو انداخت. بیشتر خوابیدم. هر نیم ساعت یک بار چشمهایم باز میشد، نگاهم را میدوختم به ضریح، صدای همهمه زائرها در گوشم میپیچید. انقدر نگاهت میکردم تا پلکهایم دوباره سنگین میشد و صدای زائرها انگار از زیر آب میآمد.. دوباره و دوباره .. تا زمان قرارمان چیز زیادی نمانده بود. نشستم. استخوانهایم آرام گرفته بود. خستگیام فروکش کرده بود. گفتم: ممنون که اجازه دادی اینجا بخوابم.
وقتی آقای میم را بهطرز معجزهوار در هیاهوی بینالحرمین پیدا کردم از نمازهایی که به نیابت از دیگران خوانده گفت. من گفتم خوابیدم. همهاش را خوابیدم. بعد از ده سال به حرمی که در رویاهایم بود رسیدم و بیهوش شدم. ولی کمترین احساس عذاب وجدانی نداشتم. من کنارش آرام شده بودم، آرام گرفته بودم. بیدار شده بودم و دیده بودم هست. دوباره بیدار شدم و دیدم هست. دوباره بیدار شدم و دیدم هست.همان که در بیداریام بود، وقتی خوابم هم هست. وقتی پرانرژی هستم هست، وقتی خستهام، همراه خستگیام هست. هیچ سرزنشی نمیکند، میگوید بخواب. خستهای. خادمانش پتو هم میاندازند رویت تازه. میگویند زیارتنامهها بابی هستند برای شناخت بیشتر ائمه. آن خواب گوشه حرم از قشنگترین زیارتنامههایی بود که توی عمرم خواندم. نشانم داد که امام حسین خسته ها و زهوار در رفتهها و قژقژیها هم هستی. دوستت دارم امام حسینِ همهی همهی همه ..