کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

کوچش

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر

گریه کردن با سفیر جمهوری سیرالئون

سه شنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ

نشسته‌ام توی اسنپ و مسیر رسیدن به دندانپزشکی را چک می‌کنم، نوتیف پیام جدیدی می‌آید:

خانم معصومه فراهانی آزمایش شما به شماره GL8*00 آماده می‌باشد.

با خیال راحت می‌روم در سایت، نام کاربری و شماره پذیرش را می‌زنم. فایل نتیجه آزمایش دانلود می‌شود. گوشه ذهنم مطمئنم که مشکلی نیست، فوق فوقش یک کمی ویتامین D کم داشته باشم و یک کمی آهن. فایل را باز می‌کنم و عددهای رو به روی هر فاکتور را با عدد کناری‌اش چک می‌کنم. چندتا از فاکتورها به صورت بولد نوشته شده‌اند. کلسترول و چربی تری‌گلیسیرید. هر چه از دوران دانش‌آموزی‌ام در رشته تجربی توی ذهنم هست می‌آید جلوی چشمم. عدد چربی‌های خونم خیلی از حد نرمال بالاتر است. یکه می‌خورم. بعد می‌روم در فاز "انکار". می‌گویم احتمالا زیاد هم بالا نباشد. فایل آزمایش را می‌فرستم برای دوست پزشکم. می‌نویسم انگار چربی‌هایم بالاست، ولی نمی‌فهمم چقدر خطرناک است.

اسنپ می‌رسد به مقصد، پیاده تا مطب چند دقیقه‌ای هست، از جلوی خانه‌ای می‌گذرم که روی تابلویش نوشته: محل اقامت سفیر جمهوری سیرالئون. تا حالا اسمش هم به گوشم نخورده. از خودم می‌‌پرسم چرا باید محل اقامت سفیر یک کشور را روی خانه‌اش بنویسند؟ امنیت‌شان را تحت‌الشعاع قرار نمی‌دهد؟ در خانه هم هیچ نگهبانی نیست. سرم را به جمهوری سیرالئون و محل اقامت سفیرش گرم کرده‌ام که اقامت کلسترول و تری‌گلیسیریدها را در خونم فراموش کنم.

می‌نشینم توی مطب و می‌بینم دوستم جواب داده. نوشته همه‌ی چربی‌هایت به هم ریخته و ریسک ابتلا به بیماری‌های قلبی عروقی‌ات بالاست. آهن و ویتامین D هم کم است و یکی دو تا چیز دیگر هم برایم می‌نویسد اما تمرکزش روی چربی‌هاست. می‌گوید باید در خورد و خوراکت خیلی دقت کنی، چربی‌های جامد نخوری و ورزشت را جدی بگیری و در این سن نباید اوضاع چربی‌هایت این باشد .. حرف‌هایش مثل لشگر مورچه جلو چشم‌هایم رژه می‌رود، گنگم، تصوراتم از هم پاشیده. از خودم می‌پرسم با خودت چکار کردی؟!

منشی دکتر می‌گوید: خانم فراهانی! شما بفرمایید. دکتر عکس دندان‌هایم را می‌بیند. می‌گوید تو که سنی نداری. چرا عصب کشی کردی؟ با این سن نباید وضع دندانت این باشد. فرو می‌ریزم. امروز برای دومین بار است که به این جمله برخورده‌ام. بغضم را قورت می‌دهم. می‌گویم منظم مسواک می‌زنم. تاکید می‌کند که نخ دندان را جدی بگیرم. عکس را روی یک تخته نورانی می‌گذارد جلوی دستش. نگاه می‌کنم به خطوط روشن توی ریشه‌های دندانم. سه تا از دندان‌هایم عصب‌کشی شده و یکی دیگر هم به زودی می‌شود. از خودم می‌پرسم با خودت چکار کردی؟

دیگر فکر کردن به محل اقامت سفیر جمهوری سیرالئون هم نمی‌تواند حواسم را پرت کند. یک احساس آشفتگی و پریشانی عمیق در خونم جاری شده. می‌دانم اگر الان آزمایش خون بدهم فاکتور غصه و آشفتگی را هم در حالت بالاتر از حد معمول نشان می‌دهد. دکتر وسط کار می‌پرسد: خوبی؟ درد داری؟ می‌گویم درد ندارم. می‌گوید: رنگ و رویت پریده. انگار فشارت افتاده.

دست‌هایم یخ زده. با سر تایید می‌کنم که بله. نمی‌دانم بخاطر آمپول‌های بی‌حس کننده است یا به‌خاطر فکر‌هایم. دکتر صندلی یونیت را می‌دهد پایین‌تر که خون به سمت سرم هدایت شوم. می‌گوید قبل از دندانپزشکی یک چیز شیرین بخور که فشارت نیفتد. سر تکان می‌دهم که باشد.

کار دندانم که تمام می‌شود می‌گوید تا چند دقیقه بنشین که سرت گیج نرود. سوالِ "با خودت چکار کردی؟" توی سرم می‌چرخد.

آرام آرام بلند می‌شوم و می‌روم بیرون. هوای سرد می‌پیچد لا به لای عبایم. میلرزم. به هر کجا که نگاه می‌کنم سوال توی ذهنم را می‌بینم، انگار همه مردم توی کوچه، همه ماشین‌ها، همه مغازه‌ها، همه کلاغ‌ها و همه خانه‌ها دارند همین سوال را با صدای بلند می‌پرسند. از جلوی خانه سفیر سیرالئون رد می‌شوم. گوشی‌ام را باز می‌‌کنم و سرچ می‌کنم جمهوری سیرالئون. به یک کشور خیلی خیلی فقیر بر می‌خورم. با خودم فکر می‌کنم سفیر جمهوری سیرالئون در تهران، حتما همیشه برای مردم کشور خودش که از ما هم فقیرترند غصه می‌خورد. دوباره به تابلوی جلوی خانه سفیر نگاه می‌کنم. منتظرم که سفیر سیرالئون هم بپرسد: با خودت چکار کردی در این سن و سال؟ ولی نمی‌پرسد، او غصه‌ی آدم‌های کشور خودش را دارد. همانجا رو به روی خانه سفیر به یاد اینکه چه بلایی سر جسمم آورده‌ام و غم‌های احتمالی سفیر جمهوری سیرالئون می‌زنم زیر گریه.

 

پ.ن: می‌گویند در روز قیامت به آدم نشان می‌دهند که با خودش چکار کرده. انگار جواب آزمایشش را دست می‌دهند و می‌بیند چقدر از مولفه‌های روحش چه اوضاعی دارد و چقدر از حد نرمال کمتر یا بیشتر است. انگار عکس OTG روحش را روی تخته نور جلو چشمش به نمایش می‌گذارند. می‌گویند جهنم آدم‌ها همین است. همین که ببینند باید چه می‌شدند اما چه شدند، همین که بعد از فهمیدن، با کلی احساس غم و آشفتگی و شرم درون خودشان تنها می‌شوند. با این حساب، جهنم خیلی جای دردناکی است.

زیارت با لولاهای خشک شده

چهارشنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ق.ظ

فردا شب باید بر می‌گشتیم و هنوز نرسیده بودیم. دارم درباره اولین و آخرین پیاده‌روی اربعینمان می‌نویسم.فقط در صورتی به کربلا می‌رسیدیم که شب را نخوابیم و فقط برویم. تند و سریع برویم. می‌رفتیم و اگر جایی می‌ایستادیم فقط برای این بود که دو قطره روغن زیتون بزنم به پایم. خشک شده بودم. مثل لولای در که صدا میکند قژقژ میکردم. روغن زیتون و سیاه دانه قژقژم را کمتر میکرد. همینطور خسته و کشان کشان تمام شب را راه رفتیم. اذان صبح را که گفتند ورودی کربلا بودیم. یادم هست گوشه یک موکب نشسته بودم و به خودم التماس میکردم تا شروع نماز جماعت خوابم نبرد. بعد از نماز کوله‌هایمان را به امانات همان اطراف سپردیم و رفتیم.

تا چشممان توی چشم‌هایت افتاد باریدیم، مثل همه زائرهایی که عمود به عمود شماره‌ها را خوانده‌اند و هی توی ذهنشان دو دو تا چهارتا کرده‌اند که کی به تو می‌رسند. طلوع آفتاب در بین الحرمین نشستیم و هی نگاهتان کردیم. بعد خداحافظی کردم و قرار شد قبل از نماز ظهر یک گوشه‌ی بین‌الحرمین هم را پیدا کنیم.

اینکه به چه بدبختی از لای به لای جمعیت خودم را به زیرزمین رساندم قصه‌اش مفصل است. همین را بگویم. بعد از ۱۰ سال دیدمت، بعد از نم اشکی و ماچ و بوسه‌ای یک گوشه که میش‌شد ضریح را دید نشستم. دوباره صدای قژقژ و خستگی‌هایم بلند شد. گفتم : ببخشید عزیزم ولی خیلی خسته‌م، میخوام چند دقیقه بخوابم اگه اشکالی نداره.

گفتم و چشم هایم را بستم. یک خادم رویم پتو انداخت. بیشتر خوابیدم. هر نیم ساعت یک بار چشم‌هایم باز می‌شد، نگاهم را می‌دوختم به ضریح، صدای همهمه زائرها در گوشم می‌پیچید. انقدر نگاهت می‌کردم تا پلک‌هایم دوباره سنگین میشد و صدای زائرها انگار از زیر آب می‌آمد.. دوباره و دوباره .. تا زمان قرارمان چیز زیادی نمانده بود. نشستم. استخوان‌هایم آرام گرفته بود. خستگی‌ام فروکش کرده بود. گفتم: ممنون که اجازه دادی اینجا بخوابم.

وقتی آقای میم را به‌طرز معجزه‌وار در هیاهوی بین‌الحرمین پیدا کردم از نمازهایی که به نیابت از دیگران خوانده گفت. من گفتم خوابیدم. همه‌اش را خوابیدم. بعد از ده سال به حرمی که در رویاهایم بود رسیدم و بیهوش شدم. ولی کمترین احساس عذاب وجدانی نداشتم. من کنارش آرام شده بودم، آرام گرفته بودم. بیدار شده بودم و دیده بودم هست. دوباره بیدار شدم و دیدم هست. دوباره بیدار شدم و دیدم هست.همان که در بیداری‌ام بود، وقتی خوابم هم هست. وقتی پرانرژی هستم هست، وقتی خسته‌ام، همراه خستگی‌ام هست. هیچ سرزنشی نمی‌کند، می‌گوید بخواب. خسته‌ای. خادمانش پتو هم می‌اندازند رویت تازه. می‌گویند زیارتنامه‌ها بابی هستند برای شناخت بیشتر ائمه. آن‌ خواب گوشه حرم از قشنگترین زیارت‌نامه‌هایی بود که توی عمرم خواندم. نشانم داد که امام حسین خسته ها و زهوار در رفته‌ها و قژقژی‌ها هم هستی. دوستت دارم امام حسینِ همه‌ی همه‌ی همه ..

سوختگان غمت، با غم دل خُرّم‌اند

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۴ ق.ظ

بر خلاف تصور خیلی‌ها، محرم ماه غم و ناراحتی نیست. محرم ماهِ رفتنِ غم‌هاست. من همیشه به غم‌های سمج و سفت و سخت قلبم وعده‌ی آمدن محرم را می‌دهم. با آن غم‌های کهنه‌ی مردافکن مدارا می‌کنم تا محرم بیاید.

محرم رودخانه‌ی خروشان است، می‌آید، و تو چهل روز فرصت داری همه‌ی غم‌هایت را متصل کنی به آن غمِ خُرّم، به آن غمِ دلپذیر ، آن غمِ بزرگ. او می‌آید و همه‌ی غم‌های تو را وصل می‌کند به خودش. تو برای غم او گریه می‌کنی و نمی‌دانی کجای روضه، غم‌های خودت دارند می‌روند. دارند مرهم می‌گیرند، دارند مداوا می‌شوند. و تو بعد از هر روضه حالت بهتر است.

شش سال است دارم نظریات مشاوره و روان‌درمانی می‌خوانم اما هیچ کدامشان برایم به اندازه درمانی که محرم تو دارد شگفت‌انگیز نیست. آه ای غم بی‌انتهای خروشانِ شفا بخش، حسین (ع)!

کلیدرنویسی _ سوم

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۳۳ ق.ظ

یک.

پیرمرد این همه قصه را از کجا آورده است؟ این سوالی  بود که امروز از خودم می‌پرسیدم. با خودم می‌گفتم می‌توانست توی هر کتاب یکی از قصه‌هایش را رو کند، ای همه اتفاق جذاب و مهم را چرا یک‌دفعه با هم شروع می‌کند؟ در ادامه قصه کم نمی‌آورد؟ اگر کم نمی‌آورد لااقل به خواننده رحم کند، امان بدهد، نفسِ آدم می‌گیرد از این همه واقعه‌ی پی در پی. نفسِ آدم می‌گیرد و چه بی‌نفس شدنِ لذت بخشی است این.

 

دو.

در کتابخوانی یک "دوگانه‌ی دلپذیر" داریم، این دوگانه‌ی دلپذیر در هر کتابی سراغم بیاید یعنی آن کتاب معرکه است، دو گانه‌‌ای که یک رویش آدم را به خواندن و جلو رفتن تشویق می‌کند و دیگر رویش مدام نیش ترمز می‌گیرد که بایست! آرام‌تر برو، آرام تر بخوان که تمام نشود. که دیرتر تمام شود. این دوگانه اما کم سراغم می‌آید. کتاب‌های زیادی نیستند که برایم اینگونه باشند، امروز دوگانه‌ی دلپذیر در حوالی صفحه ۱۲۰ به بعد سراغم آمد.

 

سه.

دلم برای زیور خون است، بنده خدا :(

 

کلیدرنویسی ـ دوم

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ق.ظ

کتاب را دست گرفتم که مزه‌اش کنم. قصد نداشتم که جدی جدی خواندنش را شروع کنم. گفتم ببینم چی هست؟ چطور است؟ فکر می‌کنم دو ساعت اول خواندن کتاب خیلی سخت بود. منی که به‌طور معمول در هر دقیقه یکی دو صفحه کتاب‌های داستانی می‌خواندم نفس نفس می‌زدم و جلو می‌رفتم. شبیه دوچرخه سواری در سربالایی بود. رکاب می زدم و شماره صفحات بالا نمی‌رفت.

بعد فهمیدم که نباید به شماره‌ صفحه‌ها نگاه کنم. باید خودم را به دست جریان داستان بسپارم و دل به جملات بسپارم، مگر دولت‌آبادی وقت می‌نوشت نگه می‌کرد که الان در کدام صفحه است؟ او روایت می‌کرد و من هم باید دل به روایت می‌سپردم.

بعد از دو ساعت احساس می‌کنم شیب راه کمتر شد. یا من به شیوه روایت عادت کرده بودم یا خودش روان‌تر شده بود نمی‌دانم.

از صبح تا شب حدود صد صفحه‌ی اول را خواندم. نامِ مارال قصه دائما مرا به یاد مارال آتش بدون دود می انداخت و دائم باید به خودم یادآوری می کردم ببین این دوتا خیلی با هم فرق دارند. در کل ذهنم در یک قیاس مدام بین آتش بدون دود و کلیدر است. تا اینجای کار دانسته‌ام که قلم نادرابراهیمی را بیشتر پوست دارم. هر چند بنظرم قلم دولت‌آبادی به وضوح قوی‌تر است اما خب نادر و طرز روایتش تا اینجا برای من دلنشین‌تر بوده.

اینطور که بویش می‌آید دو شخصیت اصلی داستان که یکیشان زن دارد و دیگری نامزد، دل بهم هم می‌سپارند، بیم آن دارم که داستان فیلم ترکیه‌ای شود و خب مدام به این فکر می‌کنم که نویسنده چطور قصه را از فیلم ترکیه‌ای شدن نجات می‌دهد؟ اصلا نجات می‌‌دهد؟

تا اینجای داستان فهمیده‌ام دولت‌آبادی در توصیف حالت‌های درونی انسان‌ها بی‌نظیر است. چطور آنقدر فوق العاده درونیات هر کدام را تشریح می‌کند و به تصویر می‌کشد؟ آنقدر که آدم حس می‌کند خودِ خودِ آن شخصیت است. تا اینجا بیشتر از همه همین توصیف حال درون شخصیت‌های رنگارنگ داستان به دلم نشسته است. روابط بین فردی را هم چقدر خوب به تصویر می‌کشد. چقد خوب!

توی این صد صفحه‌ای که خواندم دو صحنه ی بی‌نظیر دیدم. یکی انتظار زیور برای بازگشت گل محمد به خانه و اولین مواجهه مارال و گل محمد در خانه، دوم صحنه مواجهه گل‌محمد و قره که نفسم را در سینه حبس کرد.

در آخر این را هم بنویسم که همیشه به دنبال این هستم که بفهمم مگر یک اثر چه دارد که ماندگار و پرآوازه می‌شود؟ بعضی کتاب ها را زود می‌فهمم وبعضی‌ها را دیر و بعضی‌ها را هم هیچ وقت نمی‌فهمم. آتش بدون دود را بعد از خواندن دو جلد اول فهمیدم ولی کلیدر از همان سی چهل صفحه ی اول قلدری و قدر بودن خودش را به رخم کشید و خب از همین اول تسلیمم کرد. واقعا خوب است و قوی. واقعا ایول.

کلیدرنویسی ـ اول

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۴۸ ب.ظ

امروز طرف های صبح، محمدرضا یک جعبه نه چندان کوچک را آورد و گذاشت در اتاق. مامان گفت : ببخشید که جعبه اش کادو ندارد. تولدت مبارک. خط کش فلزی را برداشتم و روی نوارچسب مشکی جعبه کشیدم. از لای درز کارتن جلد نخودی رنگش را دیدم، جیغ زدم. مامان گفت: مگر فهمیدی چی است؟ گفتم: کلیدر.

کلیدر بود. هدیه تولد ۲۳ سالگی‌ام مجموعه ای بود که هر وقت توی کتابفروشی ها می‌دیدمش از خودم می‌پرسیدم یعنی کی ی شود من این کتاب را بخوانم؟ در چند سالگی؟ قبل از بچه دار شدن یا بعد از بزرگ کردن و زن و شوهر دادن بچه‌هایم با عینک گرد مادربزرگی؟

حالا در روزهای ابتدایی ۲۳ سالگی کلیدرخوانی را شروع کردم. نمی‌دانم کی به پایان می رسانمش،البته عجله‌ای ندارم. کتاب قبلی که خواندم جلد دوم هری پاتر و جام آتش بود و احساس می کنم مغزم از ناهمسانی این دو کتاب دارد سوت بلبلی می‌زند.

 

با خودم قرار گذاشتم تجربه‌هایی که حین خواندن کتاب دارم را مرقوم کنم. وبلاگ را مانا تر از اینستا دیدم. اینجا می‌نویسم و آنجا بازنشر می‌دهم به امید خدا. باشد که از کلیدر نوشتن بهانه ای به دستم بدهد برای بیشتر و بیشتر نوشتن در وبلاگ

 

۲۷ فروردین هزار و چهارصد.

بال‌هایم کو؟

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۱۳ ب.ظ

قبل‌تر ها دلم که می‌شکست پروانه می‌شدم؛

حالا اما فقط ویرانه.

ای همه‌ی چاره‌ی من!

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ب.ظ

آقای میم اهل این دیوانه بازی ها بود که یک دفعه بلیط بگیرد و بگوید وسایل ضروری ات را بردار بلند شو برویم. یک دفعه ببینم فرودگاه امام خمینی هستیم. بگویم کجا؟ بگوید زیارت!

بیاییم در پناهت بنشینیم. در حرمت نفس بگیریم چند ساعت. تبریک بگوییم. تجدید بیعت کنیم و بعد با چشم‌های پر از اشک و قلب آکنده شده از شوق برویم.

می‌دانی؟ توی ذهن من عید غدیرهایمان باید همیشه در سفرهای جذاب می گذشت. مثل پارسال که دلگان بودیم و کنار دوستان سیستان و بلوچستانمان جشن گرفته بودیم.

 

چه کسی فکرش را می‌کرد غدیر امسالمان انقدر غریب باشد؟ هر کداممان یک شهر دور از هم در حالی که از هم بی‌خبریم. بدون فشردن دستان هم دیگر و خواندن: الحمدللله الذی جعنا من المتمسکین..

 

امیرالمونین! امیر المومنینِ عزیز ای شاه، مردان! دلِ ناشاد ما را شاد گردان ..

 

+ کاش سال دیگه با قلب پر از شادی مثل پروانه دور حرمت بگردیم بابا! باباجان! بابای عالم!

دعای وقتِ فوت کردن شمع و باقی لحظات امروز

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۱۷ ب.ظ

 [ یا من لایرجی الّا فضله

ای آن‌که به چیزی جز فضلش امیدی نیست🍃]

 

در نیمه‌دوم بیست‌ویک سالگی‌ام با مفهومی مواجه شدم که همیشه در زندگی‌ام حضور داشت اما متوجهش نبودم، انگار زیاد به چشمم نمی‌آمد. در نیمه دوم بیست‌ویک‌سالگی، درست وقت‌هایی که از بعد از نماز صبح بیدار می‌ماندم دیدمش؛ دیدم که چقدر عجیب و خوب و دوست داشتنی‌است. اول اسمش را گذاشتم " قابلیت اضافه کردن پنیر پیتزا به وقت" یعنی از بعد نماز صبح که بیدار می‌ماندم می‌توانستم درس بخوانم ، بنویسم، کتاب بخوانم، طرح درس آماده کنم، مرتب کاری کنم، آشپزی ‌کنم، فیلم ببینم و همه‌ی کارهای مفید دنیا را انجام بدهم و هنوز ظهر هم نشده باشد! در صورتی که در زمان عادی بین روز نهایتا می‌توانستم یک یا دوتای این کارها را انجام بدهم و تا به خودم می‌آمدم شب شده بود! بعد که بیشتر دقت کردم دیدم بعضی از کلاس‌های مدرسه‌ام هم همینطور است؛ یعنی وارد کلاس می‌شوی ، درست را می‌دهی، بچه‌ها تمرین‌هایشان را می‌خوانند، کلی هم خوش می‌گذرد و در نهایت با حس خوب از کلاس خارج می‌شویم؛ بعضی از کلاس‌ها هم هست که از اول تا آخرش توی سر خودمان می‌زنیم ولی هیچ کدام از کارهایمان جلو نمی‌رود‌ . بعدتر دیدم این برکت همه جا هست، از غذاهایی که درست می‌کنم و اولش نذر می‌کنم و چقدر به‌ نظرم خوشمزه‌‌تر می‌شود، تا حقوق‌هایی که می‌گیرم یا وسایلی که می‌خرم، کتاب‌هایی که می‌خوانم، متن‌هایی که می‌نویسم؛ همه شان وقتی با برکت هستند یا بی برکت فرق دارند. فرق خیلی محسوس! . این آخر حتی برای خانه ادبیات نوجوان هم برکت را احساس کردم، در تمایل آدم‌هایی که بدون اینکه من چیزی بگویم می‌آمدند می‌گفتند کمکی می‌خواهید ما هستیم ها؛ اگر کمکی هست حتما بگویید، صفحه‌تان را معرفی کنم؟ من می‌توانم با فلان مهارتم این کار را انجام بدهم ها .. . حالا در آستانه ۲۲ سالگی؛ دعایی که با تمام وجود به درگاه خدا دارم و از دیگران می‌خواهم برای امسالم این دعا را کنند این است که دعا کنند ۲۲ سالگی‌ام پر "برکت" باشد، دختر بودنم، همسر بودنم، خواهر بودنم، معلم بودنم، نوشتنم، خواندنم، غذا درست کردم، خانه ادبیاتم، حتی اینستاگرام چک کردنم و همه و همه .. تا آنجایی که راه دارد برکت بگیرند :) 

 

راستی خانه تازه تاسیس شده ما را دیده‌اید؟

خانه ادبیات نوجوان

روزِ نمی‌دانم چندم قرنطینه

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۱ ق.ظ

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است به بچه‌ها گفتم نمی‌دانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درس‌های فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درس‌ها استقبال می‌کنیم.

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم می‌خواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.

به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمی‌دانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر می‌کنم این دو واقعا خواست خدا بود و بس_

روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است برای خودم دو تا بلیط تهران خریدم برای فردا ؛پنجشنبه؛ یکی صبح و یکی عصر. میم می‌گفت صبح بیا اما به دلم افتاده بود عصر باشد بروم بهتر است. خوب شد عصر رفتم؛ چند ساعت مامان و عرفان و بابا را بیشتر دیدم. 

دلم برای کلاس‌هایم، برای تک تک بچه‌ها _ حتی همان ها که آدم دلش می‌خواست از دستشان خودش را خنچ بیندازد_ ، دلم برای فلافل‌فروشی‌های خیابان ارم، برای کتاب‌فروشی‌هایش، برای حرم و ضریح و دلم برای قطار قم _تهران چقدر تنگ است؛

کاش آن روزِ آخر که نمی‌دانستیم ؛ روزِ آخر نبود.