بلندایِ بودن
انار بود، انار سرخِ خندان، کسی نمیدانست درونش چه خبرهاست، پر از دانه های کوچک و سفید و صورتیِ ترش یا دانه های درشتِ قرمزِ شیرین؟
پوسته اش که شکاف برداشت دیدمش، پوسته اش به این زودی ها شکاف بر نمیداشت و من از معدود آدم هایی بودم که میتوانستم از کنار آن شکاف دانه های دلش را ببینم، هنوز هم نمیدانم خودش میخواست مرا تا پایِ آن شکاف بکشد یا خودم پیدایش کردم.
رو کردم و آسمان و گفتم خدایا بسپاریدش به من! گفتند نمیتوانی. گفتم بسپارید. گفتند کم خواهی آورد. شانه هایت ضعیف تر از این حرف هاست، میشکنی.
میدانستم و دیوانگی بود.. اما ؛
اما دلم میخواست بارِ شادمانی و آرامشِ دانه های دلِ آن دوردست ترین انارِ بلندترین شاخه رویِ دوشِ من باشد.
نشسته ام پایین درخت، رو به رویِ آن شاخه ی دور، نگاهش میکنم و بو میکشم، عطرش از میانِ عطرِ تمامِ انارهای باغ خودش را به من میرساند. نمیدانم قرعه ی فال را به نامِ منِ دیوانه میزنند یا یکی دیوانه تر از من؟ نمیدانم.
اشکم را پاک میکنم و دعا میکنم خدایِ انار به دستِ نامهربانی نسپاردش، به دستِ هیچ نامهربانی. حتی اگر من.
- ۹۷/۱۱/۱۵