نمیشد بگوید، نمیشد!
هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی پیش رو بود، یک طوفان سهمگین یا یک نسیم دل انگیز همراه با عطر خاک باران خورده؟ یک پایانِ تلخ پیش از آغاز یا یک پایان تلخ تر بعد از گذر زمانی نسبتا دراز یا یک پایان سرد و خشک و معمولی یا یک پایانِ باز بی مزه یا به طرز دور از ذهنی یک پایانِ شیرین..
هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی پیش رو بود، او حتی دلش نمیخواست این همه تشویش را روی دوش کلمات بگذارد، میترسید طاقت نداشته باشند، یا دردشان بگیرد، او کمی از تشویش هایش را ریخته بود در جیب های مانتوی روشنش و کمی را گوشه ای از کیف تیره اش، چند دانه اش را قایم کرده بود ته کشو پشت خرت و پرت ها، بعضی هایش را بوسیده بود و گذاشته بود لای قرآنِ قدیمی..
او بافتن را درست بلد نبود اما با تمام نابلدی هایش سعی میکرد ریشه های قلبِ ریش ریشش را به تار و پود آسمان گره بزند تا آرامش از آن بالا بریزد روی دلش.. که میریخت و خوب هم میریخت..
در این میان فکر میکرد کاش میشد بعضی حرف ها را برای او نوشت، اما سکوت میکرد و لبخند میزد و می اندیشید : چقدر دلهره آور است که هیچ کس نمی داند چه اتفاقی پیش رو است.
- ۹۷/۰۵/۰۷